کارمن
کارمن
کارمن اپرایی در چهار اکت میباشد که موسیقی آن توسط ژرژ بیزه آهنگساز مشهور فرانسوی ساخته شده است. اپرانامه این اثر نوشته هانری مِلاک و لودوویک الِوی است بر پایه رمانی با همین نام که در سال ۱۸۴۵ توسط پروسپه مریمه تالیف گردید. گمان بر این میرود که این نوشتار نیز خود متاثر از شعر «کولی» از الکساندر پوشکین باشد.
داستان حدود سال ۱۸۲۰ در سویل - اسپانیا، شکل میگیرد و روایتگر کارمن، کولی زیبا با خلق و خویی آتشین، است. با عشقی رها از هر بند، کارمن سربازی ناپخته به نام دون خوزه را عاشق خود میکند. رابطه آنها با یکدیگر، باعث بر هم خوردن ارتباط عاطفی سرباز با عشق پیشین خود - میکائلا ، شورش بر ضد فرماندهاش - زونیگا و پیوست به گروهی قاچاقچی میشود. کارمن که به بیوفایی زبانزد عام و خاص بوده، بعد از مدت کوتاهی، دلباخته گاوبازی به نام اسکامیلو میشود و پس از دلبستن کارمن به اسکامیلو، دون خوزه از روی حسادت، کارمن را به قتل میرساند.
اجرای نخست کارمن، مورد استقبال چندانی قرار نگرفت و موسیقی این اپرا، انتظارات بسیاری را برآورده نکرد. همچنین منتقدان آنرا فاقد اصالت و طعم و رنگ شایان توجه دانسته و تماشاگران نیز که اغلب دیدن صحنههای شوخی و طنز را به روایتهای جدی و تلخ ترجیح میدادند، این اثر را مورد تحقیر و تمسخر قرار دادند. بیزه که به عکسالعمل مردم در برابر آثارش بسیار حساس بود، در رویارویی با این استقبال سرد و عاری از مهر، دستخوش افسردگی شدید روحی شد. از طرف دیگر به خاطر گلودردی که از قبل دچارش بود، وضع جسمانی بسیار نا متعادلی پیدا کرد. ژرژ بیزه دیگر نتوانست مانند گذشته عزم و اراده قوی نشان داده و سلامت روحی و جسمی خود را بازیابد و درست سه ماه بعد از نخستین اجرای اپرای کارمن، هنگامی که امیدوار بود ششمین سالگرد ازدواج خود را جشن بگیرد، چشم از جهان فرو بست.
پس از مرگ بیزه، با گذشت زمان و تغییرات در نگرش به موسیقی و اپرا، کارمن به تدریج علاقه عموم را به خود جذب کرد. این اپرا در سراسر دنیا به تناوب به روی صحنه رفته و همواره مورد تائید و تشویق تماشاگران و موسیقیدانان قرار گرفته است.
خلاصه
اکت یک
میدانی در سویل ؛ مدخل کارخانه تنباکو در سمت راست ، یک ٔپل در پشت و پاسدارخانه در سمت چپ
گروهی از سربازان در میدان به استراحت مشغولند و زمان خود را صرف گفتگو در مورد رهگذران میکنند ("Sur la place, chacun passe"). میکائلا از راه میرسد و به دنبال خوزه میگردد. مورالس به او میگوید که خوزه الان سر خدمت نیست و با تعویض گارد او هم خواهد آمد؛ وی از میکائلا دعوت میکند تا آمدنش پیش آنها بماند؛ اما او قبول نمیکند و میگوید که بعداً دوباره باز خواهد گشت. خوزه با گارد جدید سر میرسند و مورد استقبال قرار میگیرند. عدّه ایی پسر بچه نیز با تقلید و توصیف وظایف عناصر محافظتی پادگان، به آنها خوشامد میگویند("Avec la garde montante").
زنگ کارخانه تنباکو به صدا در میاید؛ زنان و دختران سیگار فروش از آنجا بیرون آمده و مشغول گپ زدن با مردان جوان حاضر در جمعیت میشوند ("La cloche a sonné"). اغلب مردان سراغ کارمن را میگیرند که پس از اندکی او نیز وارد صحنه شده و آواز محبوب و اغواگرش را در مورد طبیعت مهار نشدنی عشق سر میدهد ("L'amour est un oiseau rebelle"). مردان از کارمن میخواهند که یکی از آنها را به عنوان معشوقه اش انتخاب کند و او هم پس از قدری طنازی، گلی را به سوی دون خوزه پرتاب میکند. دون خوزه تا آن زمان عاشق میکائلا بوده و توجهی به کارمن نشان نمیداده است، اما عشوه گریهای این کولی جذاب و آن گًل، آتش عشق جدیدی را در درون این سرباز ساده دل شعله ور ساخته و او را دچار تردید میکند. وقتی زنان و دختران سیگارفروش به کارخانه میروند، میکائلا باز میگردد. مادر خوزه از او خواسته بوده که نامه ایی را به همراه مقداری پول به دست پسرش رسانده و او را از طرفش ببوسد ("Parle-moi de ma mère!"). پس از دادن نامه، میکائلا بوسه ایی بر پیشانی خوزه زده و از آنجا میرود؛ با خواندن نامه، خوزه متوجه میشود که آرزوی مادرش برگشت او به خانه و ازدواجش با میکائلا ست. او از اینکه میکائلا را برای معاشقه با کارمن پس زده، خجالت زده میشود و تصمیم میگیرد این دوشیزه معصوم روستایی را به عنوان همسرش انتخاب کند. در همین هنگام، عده زیادی از زنان سرآسیمه و مضطرب از کارخانه به بیرون هجوم آورده و در مورد دعوای بین کارمن و دیگری شروع به بحث میکنند.
زونیگا، افسر گارد، متوجه میشود که کارمن به یکی از زنان کارخانه با چاقو حمله کرده و وی را مجروح ساخته است. او کارمن را به بازخواست میکشاند ولی کارمن به جای دادن پاسخی صریح و واضح، تنها به خنده و استهزا میپردازد ("Tra la la... Coupe-moi, brûle-moi"). شوخیهای کارمن موجب خشم زونیگا شده و دستور میدهد او را به زندان بیندازند؛ همچنین از خوزه میخواهد که مسئولیت پرونده او را بر عهده گرفته و چشم از او بر ندارد. وقتی کارمن و خوزه با یکدیگر تنها میشوند، کارمن با کرشمه و وعدههای عاشقانه، خوزه را اغفال کرده و او را شیفته خود میسازد؛ تا جایی که وی حاضر به سر پیچی از دستور فرمانده خود - زونیگا - شده و به کارمن کمک میکند تا فرار کند. پس از گریختن کارمن، خوزه به دلیل سهل انگاری در انجام وظیفه مجازات شده و به زندان میافتد.
اکت دو
کاروانسرای لیلاس پاستیا
یک ماه گذشت. کارمن و همنشینانش فراسکیتا و مرسده با رقص و آواز در حال سرگرم ساختن زونیگا و دیگر افسران در کاروانسرا هستند ("Les tringles des sistres tintaient"). در کاروانسرا زونیگا به کارمن خبر میدهد که خوزه از زندان آزاد شده و او بسیار خوشحال میشود. از بیرون صدای جمعیتی به گوش میرسد که رسیدن اسکامیلو - گاو باز حرفهای - را اعلام میکنند ("Vivat, vivat le Toréro"). اسکامیلو به داخل کاروانسر آمده و با خواندن آوازی<<"Toreador Song">>، خود را معرفی میکند ("Votre toast, je peux vous le rendre"). کارمن زیبا توجه اسکامیلو را نیز به خود جلب میکند؛ اسکامیلو تقاضای آشنایی بیشتر میکند اما کارمن که حالا دل در گرو خوزه داشته، تقاضای او را نمیپذیرد. پس از مدتی به دلیل ازدحام زیاد سربازان و افراد متفرقه، لیلاس پاستیا - صاحب کاروانسرا - از همگان میخواهد که آنجا را ترک کنند.
وقتی فقط کارمن، فراسکیتا و مرسده میمانند، دو قاچاقچی به نامهای دانکیر و رمندادو سر میرسند. آنها نقشه خود را در مورد حمل اجناس ممنوعه بازگو کرده و از این سه زن درخواست همکاری میکنند ("Nous avons en tête une affaire"). فراسکیتا و مرسده علاقهمند به همکاری میشوند اما کارمن ترجیح میدهد که جایی نرود و منتظر خوزه بماند. مردان قاچاقچی هم احساسات کارمن را به مسخره گرفته و معتقدند که او هیچگاه عاشق یک نفر نخواهد ماند!
کارمن از دور صدای خوزه را میشنود و بسیار شاد میشود؛ او برای اینکه خوزه را نیز خوشحال سازد، رقص زیبا و منحصر به فردش را برای او به نمایش میگذارد ("Je vais danser en votre honneur ... La la la"). اما در این بین صدای شیپور سرباز خانه شنیده میشود و خوزه میگوید که باید هر چه زودتر به جمع سربازان بپیوندد. کارمن با دلخوری، خوزه را مورد طعن و کنایه قرار میدهد و میگوید که اگر واقعاً عاشقش بود، به خاطر هیچ چیز و هیچ کس حاضر به ترکش نمیشد. خوزه هم در پاسخ برایش توضیح میدهد که از زمانی که به خاطر او به زندان افتاده، یک لحظه هم از یادش غافل نبوده و گلی را که کارمن به او داده، هرگز از خودش جدا نکرده است ("La fleur que tu m'avais jetée")؛ ولی این عشق نباید باعث شود که مسئولیتها و تعهدهای کاری اش را کنار گذارد. اما این کارمن را راضی نمیکند و از اینکه با دوستانش به کمک قاچاقچیان نرفته و منتظر خوزه مانده، پشیمان میشود.
علیرغم میل باطنی اش، خوزه آماده پیوستن به سربازان و ترک کارمن میشود که زونیگا وارد شده و سراغ کارمن را میگیرد. بین او و خوزه درگیری ایجاد میشود و در این بین، قاچاقچیان نیز که زونیگا را تعقیب میکردهاند، وارد عمل شده، این دو را از هم جدا میکنند و زونیگا را به یک صندلی میبندند. مداخله مردان تبهکار و روشن شدن رابطه کارمن و خوزه، راهی را جز پیوستن به گروه مخالف برای خوزه باقی نمیگذارد و او ناچارأ به قاچاقچیان ملحق میشود.
اکت سه
منطقه ایی جنگلی و بکر در کوهستان
کارمن و خوزه به همراه قاچاقچیان و محمولههایشان وارد میشوند ("Écoute, écoute, compagnons") و تصمیم به استراحتی کوتاه در آن منطقه میگیرند.خوزه به یاد مادرش میافتد که هنوز فکر میکند پسرش سر وظیفه است و بزودی به خانه بازمیگردد. وقتی اینها را با کارمن در میان میگذارد، کارمن - که دیگر از عشق او دلزده شده بوده - پیشنهاد میکند که نزد مادرش بازگردد و میگوید تو برای اینگونه زندگی ساخته نشده ایی. خوزه هم تصمیم میگیرد سختی جدایی از کارمن را پذیرفته و سر خدمتش باز گردد. فراسکیتا و مرسده مشغول گرفتن فال ورق هستند و کارمن هم به آنها ملحق میشود. وقتی او فال خودش را میگیرد، تمام کارتها مرگ او و خوزه را نشان میدهند!
کارون خلافکارن تصمیم به حرکت میگیرند؛ افرادی از آنان مسیر حرکت را پیشتر دیده بانی میکنند و متوجه حضور ماموران در بین راهشان میشوند. آنها تصمیم میگیرند که توسط زنان، افسران را سرگرم کرده و بارشان را رّد کنند. خوزه نیز در آن اطراف مشغول دیده بانی بوده است. میکائلا هم از آنچه بر خوزه گذشته خبردار شده و به جستجوی وی در آن حوالی میاید؛ او میخواهد هر طور شده، مرد مورد علاقه ش را از شرّ کارمن و همگروهانش خلاص کرده و او را نزد مادرش بازگرداند ("Je dis que rien ne m'épouvante").
میکائلا از تاریکی و تنهایی در آنجا بسیار ترسیده بوده و مشغول دعا میشود؛ شنیدن صدای گلوله ایی از راه دور هم او را وحشت زده تر میکند. این گلوله را خوزه جهت اخطاری به اسکامیلو - که به آنجا نزدیک میشده - شلیک میکند. اسکامیلو خود را به خوزه معرفی میکند و میگوید که حضورش در آنجا تنها به خاطر ملاقات با معشوقه اش است. خوزه اسم زن مورد علاقه اش را از او میپرسد و اسکامیلو در پاسخ نام کارمن را بر زبان میاورد؛ او ادامه میدهد که شنیده کارمن عاشق سربازی شده که آن سرباز به خاطر او هم به زندان رفته و هم ترک خدمت کرده است ... ولی با توجه به خلقیات کارمن، تا حالا باید از هم جدا شده باشند. اصرار مرد گاوباز برای دیدار با کارمن، خوزه را به شدت خشمگین میکند تا جایی که او را به مبارزه میطلبد و میگوید: " برای رسیدن به او باید بهایش را بپردازی و آن پیروزی در مقابل من است. " اسکامیلو متوجه میشود سربازی که کارمن عاشقاش بوده در مقابلش ایستاده و جدال با او را قبول میکند ("Je suis Escamillo, toréro de Grenade").
اما نزدیک شدن قاچاقچیان و زنان همراهشان به آن طرف، ایندو را از هم جدا میکند ("Holà, holà José"). اسکامیلو کارمن را میبیند و به اومیگوید که جانش را مدیون اوست. همچنان که گروه خلافکاران به حرکت خود ادامه میدهند، اسکامیلو آنها را به تماشای مسابقه بعدی خود دعوت میکند و اعلام میدارد که حضور عشقش - کارمن - در بین تماشاچیان باعث قوت قلب او خواهد بود. خوزه هم با خشم و حسادت نزد کارمن میرود و از او میخواهد که به عهدشان وفادار بماند.
میکائلا از راه میرسد و خوزه را شگفت زده میکند. التماسهای میکائلا از خوزه برای دیدار با مادرش و ترک کارمن نتیجه ایی جز بی اعتنایی خوزه و اصرارهای مکرّر او از کارمن برای پایداری بر سر عشقشان نداشت؛ تا اینکه میکائلا تصمیم میگیرد بیماری سخت مادر خوزه و احتمال مرگش را به پسرش خبر دهد. با شنیدن این خبر خوزه برآشفته شده و تصمیم میگیرد با میکائلا نزد مادرش برود. همچنان که خوزه - با قول بازگشت دوباره به کارمن - آنجا را ترک میکرده، صدای اسکامیلو به گوش میرسیده و کارمن را شیفته خود مینموده است.
اکت چهار
یک میدان در سویل و نمای دیوارهای یک آمفی تئاتر باستانی
زونیگا، فراسکیتا و مرسده در بین جمعیت حاضر در میدان، منتظر ورود گاوبازن هستند ("! Les voici ! Voici la quadrille"). رقصندگان به رقص و شادمانی مشغولند. برگزارکنندگان مسابقه به همراه افراد سرشناس شهر از جمله کلانتر و شهردار، وارد میشوند و مورد استقبال قرار میگیرند. اسکامیلو و کارمن نیزدر حالیکه به یکدیگر ابراز عشق میکنند، وارد میشوند ("Si tu m'aimes, Carmen"). همچنان که اسکامیلو به سوی میدان مسابقه میرود، فراسکیتا به کارمن هشدار میدهد که خوزه در آن نزدیکی هاست و آنقدر عصبانیست که ممکن است او را بکشد؛ اما کارمن جسورانه آمادگی خود را برای روبرو شدن با خوزه و صحبت کردن با او اعلام میکند. جمعیت برای تماشای مسابقه میشتابند و خوزه با کارمن تنها و رو در رو میشوند ("! C'est toi ! C'est moi").
خوزه از کارمن تمنا میکند که گذشتهها را فراموش کرده، به او بپیوندد و با هم به مکانی دور رفته، زندگی جدیدی را آغاز کنند؛ اما کارمن حرفهای او را به مسخره میگیرد و میگوید که دیگر خوزه را دوست ندارد و عاشق اسکامیلوست و برای این عشق حاضر است از جانش هم بگذرد. صدای تشویق و هیجان تماشاچیان به گوش میرسد و کارمن مشتاقانه میخواهد برای دیدن نمایش قدرت اسکامیلو آنجا باشد. خوزه برای آخرین بار از کارمن تقاضا میکند که او را ترک نکند؛ در مقابل کارمن انگشتری را که خوزه قبلاً به او هدیه داده به سمتش پرتاب میکند و میگوید دیگر هیچ احساسی نسبت به او ندارد. خوزه دیگر صبر و تحملش را از کف میدهد؛ با چاقو به سمت کارمن حمله ور شده و او را از پای در میآورد.
همچنان که جمعیت مشغول تحسین و شادی برای پیروزی اسکامیلو هستند، کارمن جان میسپارد و خوزه نیز که از کرده خود بسیار غمگین و پشیمان است، بازداشت شده و به گناه خود اعتراف میکند
فلوت سحرآمیز
فلوت سحرآمیز (به آلمانی: Die Zauberflöte) (کا فا ۶۲۰) اپرایی در دو پرده از ولفگانگ آمادئوس موتسارت است، که در سال ۱۷۹۱ میلادی خلق شده است. اپرانامه این اثر به زبان آلمانی و نوشته امانوئل شیکاندر است. این اثر به صورت زینگاشپیل یا تلفیق صحبت کردن عادی و خواندن آواز است. فلوت سحرآمیز آخرین اپرای موتسارت بود و در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۱۷۹۱ برای اولین بار در وین اجرا شد.
در این داستان یک زوج جوان در تکاپو برای رسیدن به یکدیگر هستند و برای این هدف مجبورند از جانب زرتشت (که صاحب خرد و دانایی است) آزمونهایی را پشت سر گذارند.
اجرای نخست
موتسارت در ماه سپتامبر ۱۷۹۱ از پراگ به وین آمد تا اپرای فلوت سحرآمیز را برای اولین بار اجرا کند. در این هنگام هنوز دو قسمت از موسیقی اپرا، یعنی اورتور و مارش روحانیون آماده نبوند و شیکاندر بدین خاطر نگران بود. موتسارت دو روز قبل از اجرا، کل کار را تکمیل کرد. اجرای اول این اثر در تاریخ ۳۰ سپتامبر در وین روی صحنه رفت که با موفقیت خیرهکنندهای روبرو شد و استقبال تماشاچیان از آن بسیار خوب بود. اولین اجرای این اثر توسط خود موتسارت رهبری شد. شیکاندر سود خوبی از اجراهای متعدد این اپرا برد و حتی توانست با پول آن ساختمان جدیدی برای تئاتر خود بسازد.
خلاصه
پرده یک
نمای اول - چشم انداز صخره ایی و ناهموار
تامینو، شاهزاده ایی خوش ظاهر، در دوردستها گم شده و ماری خطرناک در تعقیب اوست؛ او دعا میکند که خداوند نجاتش دهد (!"quartet: "Zu Hilfe! Zu Hilfe). وی از ترس بیهوش میشود. سه بانو - خدمه ملکه شب - ظاهر میشوند و مار را میکشند. آنها مجذوب برازندگی مرد جوان شده و به سوی ملکه خود میشتابند تا او را خبردار کنند.
تامینو بهوش میاد و پاپاگنو را میبیند که در آن اطراف در جستجوی پرندگان است. پاپاگنو خود را مردی شاد و صیاد پرندگان معرفی میکند و میگوید تنها غم او نداشتن همسری زیبا و مهربان است ("aria: "Der Vogelfänger bin ich ja). تامینو خود را به پاپاگنو معرفی میکند و میپرسد که آیا او زندگی اش را نجات داده و مار را کشته؛ پاپاگنو ادعا میکند که این کار را با داستان قدرتمندش انجام داده است. سه بانو بلافاصله ظاهر میشوند و به خاطر دروغگویی مرد صیاد، جیره روزانه ش را که شامل انجیر، کیک و نوشیدنی بوده، قطع کرده و تنها جرعه ایی آب به او میدهند و دهانش را با سنگی میبندند. آنها به تامینو میگویند که جانش را نجات دادهاند و او نیز در عوض باید فرمان ملکهشان را اجرا کند. این سه زن، عکس پامینا - دختر ملکه - را به او نشان میدهند و از وی میخواهند که دخترک معصوم را از اسارت در معبد یک ساحر بد خواه آزاد کند.
تامینو با دیدن عکس، عاشق پامینا میشود ("aria: "Dies Bildnis ist bezaubernd schön) و بعد از دیدن ملکه - که پس از رعد و برقی سهمگین وارد میشود - به او اطمینان میدهد که دخترش را از چنگال ستمگران نجات دهد. ملکه هم به او قول میدهد که در صورت پیروزی در مقابل ساراسترو، دخترش را به همسری وی در خواهد آورد ("aria: "O zittre nicht, mein lieber Sohn).
ملکه میرود و سه بانو با فلوتی سحر آمیز وارد میشوند. آنها فلوت را به تامینو میدهند و به او میگویند که اگر در مواقع خطر آنرا بنوازد، تمامی مصائب و سختیها به شادی و آرامش تبدیل خواهند شد؛ همچنین قفل سنگی را - به شرط راستگویی - از دهان پاپاگنو برداشته و از او میخواهند که تامینو را همراهی کند. این سه بانو، یک ساز جادویی هم به پاپاگنو میدهند؛ صدای این ساز قادر بوده شنوندگانش را در هر وضعیتی که هستند شادمان سازد. آنها سه فرشته - به شکل پسر بچههای روحانی - را نیز همراهشان میکنند تا معبد ساراسترو را نشانشان دهند. تامینو و پاپاگنو عازم معبد میشوند (!"Quintet: "Hm! Hm! Hm! Hm).
نمای دوم - یک اتاق در معبد ساراسترو
پامینا با دستهای بسته، توسط خدمتگزاران ساراسترو آورده میشود. موناستتوس با ولع چشم به پامینا دوخته و از خدمه میخواهد که آنجا را ترک کنند. پاپاگنو که به خواسته تامینو جلوتر برای پیدا کردن پامینا آمده، سر میرسد (!"Trio: "Du feines Täubchen, nur herein). پاپاگنو و موناستتوس با دیدن یکدیگر وحشت زده میشوند و موناستتوس پا به فرار میگذارد. پاپاگنو به پامینا میگوید که مادرش جوانی برازنده به نام تامینو را برای آزادی و ازدواج با او فرستاده؛ پامینا از این خبر بسیار خوشحال میشود و آرزو میکند پاپاگنو نیز هر چه زودتر همسر دلخواهش را یافته و زندگی خوشی را آغاز کند (duet: "Bei Männern welche Liebe fühlen").
نمای سوم - یک بیشه زار
سه پسر بچه روحانی، تامینو را به سمت معبد هدایت کرده و به او اطمینان میدهند که اگر در راه رسیدن به هدفش صبور، عاقل و ثابت قدم باشد، پیروزی از آنش خواهد بود. کشیشان حاضر در آنجا از ورود او از در سمت چپ و راست ممانعت میکنند و وی بالاخره موفق میشود از در میانی وارد شود. سخنگوی معبد به تامینو میگوید آنطور که او فکر میکند، ساراسترو بدخواه و بدقلب نیست، بلکه برعکس این ملکه شب است که بد یمن و فساد انگیز است؛ وی تامینو را نصیحت میکند که برای انجام هر کاری به عقلش رجوع کند و آنجا را ترک میکند. تامینو، بیرون معبد، در انتظار پایان شب است تا صبح هنگام به ادامه جستجوی پامینا بپردازد. او نگران است که مبادا پامینا کشته شده باشد؛ اما با گوش دادن به صداهای داخل معبد، مطمئن میشود که او زنده است. شاهزاده عاشق، با شادمانی شروع به نواختن فلوت جادویی اش میکند و با موسیقی آن، حیوانات در بیشه نیز به وجد میایند؛ سپس صدای نی پاپاگنو را میشنود و به سمت او میشتابد.
پاپاگنو و پامینا نیز در جستجوی تامینو هستندکه توسط موناستتوس متوقّف میشوند. پاپاگنو ساز سحرآمیز خود را مینوازد و با شنیدن این نوا، موناستتوس و همراهانش شروع به رقصیدن میکنند.
پاپاگنو و پامینا صدای نزدیک شدن ساراسترو را میشنوند و وحشتزده میشوند. پاپاگنو با ترس و لرز از پامینا میپرسد که حالا باید به او چه بگویند و پامینا پاسخ میدهد که "حقیقت" تنها چیزیست که باید گفته شود. ساراسترو با درود و تهنیت یارانش و گواهی آنها بر حکمت و عدالتش، وارد میشود. پامینا روی پاهای ساراسترو میافتد و تقاضای عفو میکند؛ او اعتراف میکند قصد فرار داشته و تنها دلیلش هم چشم ناپاک و آزارهای موناستتوس است.
ساراسترو او را میبخشد و به دخترک میگوید که تنها خواسته اش شادی و خوشبختی اوست و تنها دلیل نگاه داشتن او در معبد، خودخواهی و غرور مادرش است که اثر بدی بر اطرافیانش میگذارد. در این بین، موناستتوس تامینو را نزد ساراستتو میاورد؛ پامینا و تامینو برای اولین بار یکدیگر را دیده و همدیگر را در آغوش میگیرند که این باعث خشم اطرافیان ساراسترو میشود. موناستتوس به ساراسترو میگوید که پامینا و پاپاگنو را در حال فرار، گرفته و درخواست پاداش میکند؛ اما برعکس، ساراسترو به خاطر رفتارهای شهوانی و به دور از اخلاقیاتش نسبت به پامینا، وی را مؤاخذه و تنبیه میکند.
ساراسترو اعلام میکند که اگر تامینو خواهان ازدواج با پامیناست، برای واجد شرایط شدن باید از آزمایشهای حکمت و معرفت سربلند بیرون بیاید؛ کشیشان هم ادامه میدهند که باید برای این امر مقدس، تقوا و گذشت داشته باشد ("Wenn Tugend und Gerechtigkeit").
پرده دو
نمای اول - یک نخلستان
انجمن کشیشان متشکل از ایسیس و اسیریس، با سرپرستی ساراسترو، همراه با یک مارش تشریفاتی وارد میشوند. ساراسترو به کشیشان میگوید که تامینو آماده است رنج و مصائب پیش رو را تحمل کند تا به روشنگری دست یابد؛ او ادامه میدهد که پامینا را از مادرش جدا کرده تا او را به فردی لایق و خوش قلب همچون تامینو بسپارد. وی ضمن قدردانی از ایسیس و اسیریس، از آنها میخواهد که در این راه حامی تامینو و پامینا باشند ("Aria: "O Isis und Osiris).
نمای دوم - محوطه ایی در معبد آزمونها
تامینو و پاپاگنو (که بسیار ترسیده بود) توسط دو کشیش به داخل راهنمایی میشوند. آنها از تامینو میپرسند که به دنبال چیست؛ او هم در پاسخ میگوید که خواهان عشق، عقل و روشنگریست. اما پاپاگنو میگوید خواب، غذا، نوشیدنی و یک زن زیبا برای او از همه چیز مهم تر است. کشیشان به تامینو و پاپاگنو میگویند که اگر از آزمایشهایی که در پیش رو دارند سربلند بیرون بیایند، به آنچه که در طلبش هستند خواهند رسید. اولین آزمون آنها سکوت و بی تفاوتی به زنهای اطرافشان بود ("Duet: "Bewahret euch von Weibertücken).
سه بانو ظاهر میشوند و از اینکه تامینو را در بین همگروهان ساراسترو مییابند، متعجب و هراسناک میشوند. آنها از پاپاگنو و تامینو میخواهند که در این مورد صحبت کنند ("Quintet: "Wie, wie, wie). پاپاگنو نمیتواند مقاومت کند و جواب این سه زن را میدهد؛ ولی تامینو همچنان سکوت کرده، از آنها کناره گیری میکند و از پاپاگنو نیز میخواهد که چنین رفتار کند. سه بانو، نامطمئن از دلیل بی اعتنایی و خاموشی تامینو، آنجا را ترک میکنند. کشیشان موفقیت تامینو را در این آزمون تبریک گفته و به او یادآور میشوند که هنوز مراحل سخت دیگری در پیش روست.
نمای سوم - باغی که پامینا در آنجا خوابیده
پامینا خوابیده و مونوستاتوس با حرص و شهوت به او نزدیک میشود ("Aria: "Alles fühlt der Liebe Freuden). او به پامینا نزدیکتر میشود تا او را ببوسد که ملکه شب ظاهر میشود؛ پامینا از خواب میپرد، مادرش را میبیند و به او خبر میدهد که تامینو به جمع یاران ساراسترو پیوسته و در راه روشنگری گام بر میدارد. ملکه بسیار خشمگین میشود و خنجری به پامینا میدهد تا ساراسترو را با آن به قتل برساند ("Aria: "Der Hölle Rache kocht in meinem Herzen).
وی دخترک را ترک میکند و پامینو هم تصمیم میگیرد که دستور مادرش را اجرا نکند. موناستتوس بازمیگردد و دختر جوان را تهدید میکند که اگر به خواستههایش تن در ندهد، به ساراسترو خواهد گفت که او و مادرش نقشه قتلش را در سر دارند؛ اما ساراسترو در همان لحظه سر میرسد و مرد هوسباز را از آنجا دور میکند. پامینا از ساراسترو تقاضای بخشش میکند و مرد روحانی پاسخ میدهد که خشم و انتقام در قلمرو حکمرانی او جایی ندارد ("Aria: "In diesen heil'gen Hallen).
نمای چهارم - تالاری در معبد آزمونها
تامینو و پاپاگنو با همراهی کشیشان به داخل آورده میشوند. به این دو سفارش میشود که همچنان سکوت خود را حفظ کنند. پاپاگنو ابراز تشنگی میکند و پیرزنی برایش آب میاورد. پاپاگنو با او شروع به صحبت میکند و سنّ و نام همسرش را از او میپرسد؛ پیرزن اظهار میکند که کم سنّ و مجرد است و سپس ناپدید میشود. سه پسر بچه روحانی غذا، فلوت سحر آمیز و زنگهای جادویی را برایشان میآورند و به پاپاگنو سفارش میکنند که ساکت بماند. تامینو شروع به نواختن فلوت میکند و نوای فلوت، پامینا را نزد او میآورد. پامینا به او ابراز عشق میکند اما تامینو هنوز اجازه صحبت کردن نداشته است؛ برخورد سرد تامینو، پامینا را آزرده خاطر کرده و تصور میکند که شاهزاده جوان دیگر میلی به او ندارد (Aria: "Ach, ich fühl's, es ist verschwunden").
نمای پنجم - چند هرم
کشیشان سربلندی تامینو در آزمونها را - تا به اینجا - جشن میگیرند و برای پیروزیهای بعدی او نیز دعا میکنند (Chorus: "O Isis und Osiris"). ساراسترو پامینا را پیش تامینو میاورد و از این دو میخواهد قبل از شروع آزمونهای دشوارتر بعدی، از یکدیگر خداحافظی کنند (?"Trio: Sarastro, Pamina, Tamino – "Soll ich dich, Teurer, nicht mehr sehn). پس از خروج آنها پاپاگنو وارد میشود؛ در حالیکه به دنبال تامینو میگردد و از سختی مراحل روشنگری شکایت میکند. او به یکی از کشیشان برخورد میکند و تقاضای نوشیدنی کرده و آرزوی خود را برای داشتن زنی زیبا بیان میکند("Aria, Papageno: "Ein Mädchen oder Weibchen). آن پیرزن دوباره ظاهر میشود و به پاپاگنو میگوید که اگر با او ازدواج نکند، تا آخر عمر زندانی خواهد شد. پاپاگنو هم با وجود اینکه این زن همسر دلخواهش نبوده - با امید اینکه در آینده زن جوان دیگری نصیبش شود و هر چه باشد ازدواج از زندان رفتن بهتر است - تقاضای او را قبول میکند. بلافاصله بعد از رضایت پاپاگنو، آن پیرزن تبدیل به زنی زیبا و جوان به نام پاپاگنا میشود. این دو یکدیگر را در آغوش میگیرند اما کشیش حاضر در آنجا اعلام میکند که پاپاگنو هنوز شایستگی پاپاگنا را ندارد و باید آزمونهای دیگری را پشت سر گذارد.
نمای ششم - یک باغ
سه پسر روحانی با طیفی از نور سر میرسند. آنها پامینا را میبینند که به دلیل بی اعتنایی تامینو، قصد خودکشی دارد. این سه روح مقدس به دخترک عاشق اطمینان میدهند که شاهزاده جوان هنوز متعهد به عشق اوست و پامینا را راضی میکنند که با آنها نزد تامینو برود ("Quartet: "Bald prangt, den Morgen zu verkünden).
نمای هفتم - محوطه ایی در بیرون معبد آزمونها
دو مرد نیزه دار تامینو را راهنمایی میکنند؛ آنها آیینهای مذهبی ایسیس و اسیریس را باز خوانی کرده و به همه آنهایی که بر ترس از مرگ غلبه کردهاند، وعده روشنگری و کمال میدهند ("Der, welcher wandert diese Strasse voll Beschwerden"). تامینو برای آزمونهای بعدی اعلام آمادگی میکند. صدای پامینا از دور شنیده میشود؛ دو مرد نیزه دار به تامینو مژده میدهند که آزمون سکوت را با موفقیت پشت سر گذاشته و حالا میتواند با پامینا حرف بزند. پامینا نزد تامینو میاید و به او اطمینان میدهد که تا پایان آزمونهای معرفت همراهش خواهد ماند. آنها از دوباره در کنار هم بودن بسیار خوشحال میشوند و تصمیم میگیرند که با تکیه بر نوای تاثیرگذار فلوت سحرآمیز، مراحل سخت پیش رو را با قدرت و استقامت پشت سر گذارند (!"Tamino mein, o welch ein Glück"). این دو دلداده، با شجاعت و ایمان به نیروی فلوت سحرآمیز، آزمونهای آتش و آب را نیز با سربلندی و بدون آسیب گذرانده و برای جشن پیروزی همراه کشیشان وارد معبد میشوند.
نمای هشتم - یک باغ
پاپاگنو در غم ناپدید شدن پاپاگناست و قصد خودکشی دارد (!"Aria/Quartet: "Papagena! Papagena! Papagena). سه پسر بچه روحانی ظاهر شده و او را از این کار بازمیدارند. آنها از او میخواهند که زنگهای جادویی اش را به صدا درآورده و پاپاگنا را بطلبد. همراه با صدای زنگها، پاپاگنا پیش پاپاگنو میاید و این دو شادی وصالشان را جشن میگیرند و تصمیم میگیرند که با آوردن تعداد زیادی بچه، زندگی پرنشاطی را برای آینده اشان رقم بزنند (Duet: "Pa … pa … pa ...").
مونوستاتوس خیانتکار با ملکه شب و همراهی سه بانو وارد میشوند. آنها نقشه میکشند که معبد را نابود کنند ("Nur stille, stille") و ملکه هم تائید میکند که در صورت رسیدن به هدفشان، پامینا همسر مونوستاتوس خواهد شد؛ اما قبل از ورودشان به معبد، توطئه گران به طرز معجزه آسایی مطرود شده و برای همیشه به تاریکی شب واصل میشوند.
نمای نهم - معبد خورشید
ساراسترو پیروزی خورشید بر تاریکی شب را اعلام میکند. همگان استواری و شجاعت تامینو و پامینا را در گذراندن مراحل سخت معرفت، ستایش میکنند و با فرستادن درود بر ایسیس و اسیریس، شروع درخشان دوران جدیدی از برادری و فضیلت را جشن میگیرند.
لا تراویاتا
لا تراویاتا (به ایتالیایی: La traviata، بانوی گمراه) اپرایی در سه پرده که توسط جوزپه وردی ساخته شده است. اپرانامه آنرا فرانچسکو ماریا پیاوه، اپرانامهنویس و شاعر ایتالیایی، بر اساس نمایشنامه خانم کاملیا (۱۸۵۲ میلادی) اقتباس شده از رمانی اثر الکساندر دوما (پسر)، نوشته است. این اپرا در تاریخ ۶ مارس ۱۸۵۳، با نام ویولتا - شخصیت اصلی داستان - برای نخستین بار در خانه اپرای لا فنیچه ونیز به روی صحنه رفت.
تاریخچه
پیاوه و وردی قصد داشتند که زمان رخداد وقایع این اپرا را برای دوران معاصر تنظیم کنند، اما اصرار افراد مسئول و با نفوذ در خانه نمایش لا فنیچه باعث شد که زمان گذشته (حدود ۱۷۰۰ میلادی) برای آن انتخاب شود؛ تا اینکه سرانجام در سال ۱۸۸۰، آهنگساز و اپرا نویس این اثر پر طرفدار، توانستند به خواسته خود؛ یعنی برگرداندن زمان اپرا به عصر حاضر، تحقق بخشند.
از اواخر ۱۸۵۱ تا مارس ۱۸۵۲، جوزپه وردی و همسرش از پاریس دیدن میکردند و در ماه فوریه بود که به تماشای نمایشخانم کاملیا اثر الکساندر دوما (پسر) رفتند. بنابر گفتههای زندگی نامه نویس وردی، این آهنگساز به شدت تحت تاثیر داستان این اثر قرار گرفته و بلافاصله تصمیم به ساخت اپرایی با همین مضمون میکند؛ که بعدها "لا تراویاتا" نام میگیرد. از طرفی ژولیان بادن - پژوهشگر اپرا و تهیه کننده برنامههای رادیویی - اظهار میداشت که وردی قبل از دیدن این نمایش، کتاب آنرا خوانده بوده و هنگامی که به ایتالیا بازگشته و روی اپرای " تراواتور " کار میکرده، اندیشه ساخت لا تراویاتا را در سر میپرورانده است.
پس از نخستین اجرای این اپرا، عده ایی آنرا مورد نقد قرار دادند؛ چرا که ایفای نقش ویولتا، که کم سنّ و به شدت بیمار بوده، بر عهده " فنی سالوینی- دوناتلی " که زنی ۳۸ ساله و با وزن بالا بود، گذاشته میشود. وردی نیز قبلاً، به نامناسب بودن این انتخاب اشاره کرده بود؛ اما مسئولین تئاتر نظر او را نادیده گرفته بودند. با این وجود، پایان نمایش نخست با تشویق و تحسین اندک حضار همراه بود؛ در حالیکه در پایان، در بخشی که خواننده سوپرانوی فربه در بستر مرگ افتاده بود، حضار این صحنه را غیر واقعی یافته و به تمسخر نمایش پرداختند. کار به جایی کشید که صدای خوانندگان نیز شنیده نمیشد. وردی اجرای آن شب را «شکستی مفتضحانه» نامید. او فردای آن روز به دوستش نوشت: «زمان مشخص خواهد کرد که دلیل ناموفق بودن این اثر چیست؛ آیا اشکال از بازیگران است یا خود اپرا!؟»
دومین اجرای لا تراویاتا به اصرار یکی از دوستان وردی و در سالن کوچکتری و با بازیگران جدیدی انجام گرفت که با استقبال مردم روبرو شد. از آن زمان لا تراویاتا کمکم به سالنهای اپرای اروپا نیز راه یافت و در تاریخ ۳ دسامبر ۱۸۵۶، در آمریکا - آکادمی موسیقی نیویورک - اجرا شد. جرج تمپلتون استرانگ، وکیل و روزنامه نگار آمریکائی، مینویسد: "مردم میگویند که صحنههای این اپرا غیر اخلاقی است، اما من در مقایسه با اپراهای دیگر چیز بدتری نمیبینم؛ چه بسا که اپرای دون ژوان مملو از صحنههای بی بند و باری و شهوترانی میباشد. " روزنامه نگاران نیویورک پست نیز این اپرا را با دون ژوان مقایسه کرده و ابراز داشتند که اگر کسی نشسته و تمامی صحنههای آنرا با بیخیالی نگاه کرده، بعید است که هنگام تماشای لا تراویاتا خم به ابرو بیاورد یا صورتش سرخ شود!
با گذشت زمان، لا تراویاتا به اثری فوقالعاده مشهور و محبوب تبدیل شده و هم اکنون در رده بندی پر اجراترینها در دنیا، رتبه نخست را به خود اختصاص داده است.
خلاصه داستان
پرده یک
تالاری در خانه ویولتا
ویولتا، به مناسبت احساس بهبودی از بیماری، در خانهاش جشن بزرگی بر پا کرده است. گاستون - یک اشراف زاده - به همراه دوستش آلفردو جرمونته، در میهمانی حضور دارند؛ آلفردو مدت زیادیست که مجذوب ویولتا شده و دورادور او را زیر نظر دارد. هنگام وارد شدن به سالن، گاستون به ویولتا میگوید که آلفردو عاشقش شده و در تمام مدتی که او بیمار بوده، هر روز به در خانه اش آمده و جویای حالش بوده است. آلفردو هم به میان صحبت آنها آمده و گفتههای گاستون را تائید میکند.
بارون دوفول - معشوق فعلی ویولتا - منتظر ویولتاست تا او را در سالن همراهی کند؛ میهمانان تقاضا دارند که بارون با ایراد یک سخنرانی، فضا را صمیمانه تر کرده و باده نوشی را آغاز کنند؛ اما او قبول نمیکند. بنابراین، مدعوین رو به آلفردو کرده و از او میخواهند که یک " بریندیزی " (آواز قبل از نوشیدن) برایشان بخواند؛ مرد جوان هم قبول میکند (Alfredo, Violetta, chorus: Libiamo ne' lieti calici).
از سالنی دیگر، صدای ارکستر به گوش میرسد و میهمانان برای رقص به آنجا میروند. ویولتا احساس سر گیجه میکند و به دوستانش میگوید که کمی بعد، وقتی حالش بهتر شود به آنها ملحق خواهد شد. میهمانان سرگرم شادمانی و پایکوبی میشوند؛ در حالیکه ویولتا در آینه، به چهره رنگ پریده و بیمارگونه خود مینگرد. آلفردو پیش او میاید و میگوید که بسیار نگران سلامتی اوست و سپس عشق و عواطف قلبی اش را به او ابراز میدارد (Alfredo, Violetta: Un dì, felice, eterea). ویولتا گفتههای مرد جوان را نادیده میگیرد و اظهار میدارد که عشق برایش هیچ معنایی ندارد؛ در حالیکه در درون خود احساس میکند علاقه آلفردو نسبت به او با دیگران متفاوت است. این احساس درونی ویولتا باعث میشود که هنگام ترک آلفردو، گلی را به او بدهد و از وی بخواهد وقتیکه گل پژمرده شد، نزدش باز گردد و به مرد عاشق وعده ملاقات در آن روز را میدهد.
وقتی میهمانها میروند، ویولتا به فکر فرو میرود که آیا آلفردو میتواند مرد زندگی اش باشد (Violetta: Ah, fors'è lui)؛ از طرفی، تمایلی هم به کنار گذاشتن آزادیها و نحوه زندگی کنونی خود ندارد(Violetta: Sempre libera). از دور صدای آلفردو که آوازی عاشقانه برای ویولتا میخواند، به گوش میرسد.
پرده دو
صحنه اول: ویلای ویولتا در حومه شهر پاریس
سه ماه بعد، آلفردو و ویولتا زندگی شاد و آرامی را در ویلای ویولتا، در حومه شهر پاریس، میگذرانند. ویولتا دلباخته آلفردو شده و شیوه زندگی گذشته خود را کاملا کنار گذاشته است. آلفردو هم از بودن با ویولتا بسیار راضی و خوشحال است (Alfredo: De' miei bollenti spiriti / Il giovanile ardore).
آنینای خدمتکار، از پاریس به آنجا میاید؛ وقتی آلفردو دلیلش را میپرسد، او میگوید که برای رفاه بیشتر آنها در زندگی کنونی شان، ویولتا اسبها، کالسکهها و دیگر اموالش را در پاریس به فروش گذاشته است و میباید به مسائل مربوطه رسیدگی شود. آلفردو از این خبر جا میخورد و بلافاصله برای سر و سامان دادن به امور و به قصد پاریس آنجا را ترک میکند. ویولتا به خانه میاید و کارت دعوتی از طرف دوستش فلورا، برای حضور در میهمانی همان عصر در پاریس، دریافت میکند.
پدر آلفردو، جیورجو جرمونته، به ویلای ویولتا میاید؛ او از زن جوان میخواهد که رابطه اش با آلفردو را هر چه زودتر تمام کند؛ چرا که وصلت با بانوی بدنامی مثل او در شأن خانواده آنها نبوده و بعلاوه باعث برهم خوردن نامزدی دخترش نیز خواهدشد (Giorgio: Pura siccome un angelo). رفتار متشخصانه و موقرانه ویولتا، تا حدود زیادی با آنچه که پدر آلفردو از یک روسپی انتظار داشته متفاوت تر مینماید؛ اما با این حال و حتی با وجود دریافتن عشق خالصانه او به پسرش، به اصرار از او میخواهد که دیگر آلفردو را نبیند. تن دادن به این جدایی برای ویولتا بسیار سخت بود؛ اما او در آخر، به خاطر مصلحتهای خانوادگی آلفردو، به شکستن عهدش با معشوقش رضایت میدهد(Violetta, Giorgio: Dite alla giovine sì bella e pura). برای سپاس و قدر شناسی از لطف و تصمیم فداکارانه ویولتا، جیورجیو بوسه ایی بر پیشانی دختر دلشکسته میزند و او را با ضجهها و غٔصههایش تنها میگذارد.
ویولتا نامه ایی به فلورا نوشته و دعوتش را برای میهمانی پاریس قبول میکند؛ سپس به رسم وداع، نامه ایی نیز برای آلفردو مینویسد. آلفردو سر میرسد؛ ویولتا نمیتواند اندوهش را مخفی نگاه دارد و شروع به گریه و زاری میکند؛ او به طور مکرر علاقه پاکش به آلفردو را بزبان میآورد و از او نیز میخواهد که این عشق را همیشه به خاطر بسپارد (Violetta: Amami, Alfredo, amami quant'io t'amo). ویولتا با عجله نامه خداحافظی را به خدمتکارش میدهد تا پس از خروج او، به دست آلفردو برساند. پس از رفتن ویولتا به مهمانی فلورا، خدمتکار نامه را به آلفردو میدهد و همچنان که وی مشغول خواندن بوده، پدرش وارد میشود و برای منحرف کردن ذهن آشفته پسرش، شروع به صحبت از خانوادهشان در پروانس میکند (Giorgio: Di Provenza il mar, il suol chi dal cor ti cancellò? your heart).
آلفردو احساس میکند که ویولتا از عشق او دلزده شده و دوباره حال و هوای بارون به سرش زده است؛ او کارت دعوت را هم روی میز میبیند و فکر میکند که ویولتا برای خوش گذرانی و دیدن دوستان قدیمیاش، رفتن به این میهمانی را قبول کرده است. مرد جوان به شدت خشمگین و مضطرب شده و تصمیم میگیرد که به آن میهمانی رفته و با ویولتا رودررو گردد؛ تلاشهای پدرش هم برای ممانعت وی از اینکار بی نتیجه میماند و آلفردو راهی پاریس میشود.
صحنه دوم: میهمانی خانه فلورا
فلورا از جدایی ویولتا و آلفردو خبر دار میشود و مانند همه کسانی که به این ماجرا پی برده بودند، شگفت زده میشود. موسیقی و رقص و آواز برای شادی و سرگرمی میهمانان آغاز میشود(Chorus: Noi siamo zingarelle venute da lontano; Di Madride noi siam mattadori) گاستون و دوستانش نیز شروع به آواز خواندن میکنند (Gastone, chorus, dancers: È Piquillo un bel gagliardo Biscaglino mattador). ویولتا با بارون وارد میشوند؛ آنها آلفردو را پای میز قمار میبینند؛ وقتی آلفردو نیز آنها را با هم میبیند، با صدای بلند اعلام میکند که امشب ویولتا را با خود به خانه بر خواهد گرداند. برای تلافی حرفهای آزار دهنده آلفردو، بارون با او پای میز قمار نشسته و شروع به بازی میکند؛ تا زمانیکه فلورا حضار را به میز شام دعوت میکند، آلفردو مقدار زیادی پول برنده شده بوده و با دست پر، بازی را برای صرف غذا ترک میکند.
وقتی مدعوین به سمت سالن غذا خوری میرفتند، ویولتا آلفردو را به کناری میبرد و از او میخواهد که میهمانی را ترک کند؛ چرا که بارون از حضور وی بسیار عصبانیست و ممکن است به وی پیشنهاد دوئل بدهد. آلفردو باز هم خیال میکند که ویولتا میل دارد با بارون تنها باشد و بدون حضور او خوش بگذراند؛ او از ویولتا میخواهد که به بیوفایی اش اعتراف کند. ویولتا قولش به پدر آلفردو را به خاطر میآورد و با اندوه و عذاب وجدان، اظهار میدارد که عاشق بارون است. پس از این گفته، آلفردو خشمگینانه میهمانان را صدا میزند تا شاهد آنچه میگوید باشند (Questa donna conoscete). او جلوی همه، شروع به تحقیر و تقبیح ویولتا میکند و همه پولی را که از قمار برنده شده بود، بابت باز پرداخت آن چند ماهی که ویولتا خود را در اختیار وی گذاشته، به سمتش پرتاب میکند. ویولتا از شدت غٔصه و ناراحتی بیهوش میشود و حضار هم شروع به سرزنش آلفردو کرده و از وی میخواهند که هر چه زودتر آنجا را ترک کند (Di donne ignobile insultatore, di qua allontanati, ne desti orror).
پدر آلفردو که به دنبال پسرش به سمت پاریس راه افتاده بوده، سر میرسد؛ او با دیدن ویولتا روی زمین و وحشت مدعوین، پی به رفتارهای ناشایست فرزندش میبرد و عکس العملهای او را مایه سرافکندگی میشمارد. وی ابراز میکند که اگر یک مرد به زنی توهین کند، هر چقدر هم که عصبانی بوده باشد، خود نیز مستحق دشنام و ناسزاست (Giorgio, Alfredo, Violetta, chorus: Di sprezzo degno sè stesso rende chi pur nell'ira la donna offende).
حال ویولتا کمی بهتر میشود؛ فلورا و دیگر بانوانی که آنجا بودند از او میخواهند که سالن را ترک کند؛ اما زن رنجیده خاطر به سمت آلفردو میرود و ابراز میدارد که او هیچگاه عشق پاک ویولتا را درک نکرده است (Alfredo, Alfredo, di questo core non puoi comprendere tutto l'amore...).
پرده سه
اتاق خواب ویولتا
دکتر گرنویل به آنینا میگوید که بیماری سل ویولتا به شدت پیشرفت کرده و او مدت زیادی دوام نخواهد آورد. هنگامی که ویولتا در اتاقش تنها گذاشته میشود، نامه پدر آلفردو را میخواند مبنی بر اینکه آلفردو و بارون دوئل کردهاند و نتیجه آن تنها زخمی شدن بارون بوده است. او همچنین ویولتا را مطلع میسازد که همه چیز را به پسرش گفته و حالا آلفردو میداند که به چه دلیل ویولتا تصمیم گرفته او را ترک کند. جیورجیو در ادامه مینویسد که به زودی آلفردو برای دیدن ویولتا و عذر خواهی از او نزدش خواهد آمد؛ اما حس بیماری و ضعف شدید ویولتا به او میگوید که دیگر بسیار دیر شده و رویاهایی که در سر داشته، هیچگاه به واقعیت نخواهند پیوست (Violetta: Addio, del passato bei sogni ridenti).
آنینا با عجله وارد اتاق ویولتا میشود و خبر ورود آلفردو را میدهد. این دو دلداده با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش میگیرند و آلفردو از ویولتا میخواهد که با هم پاریس را ترک کنند و دوباره زندگی مملو از عشق و شادیشان را از سر بگیرند (Alfredo, Violetta: Parigi, o cara, noi lasceremo). با دیدن آلفردو، ویولتا جان تازه ایی میگیرد و برای لحظاتی احساس میکند که بیماری از وجودش رخت بربسته؛ اما اندکی بعد، باز هم درد و ناتوانی به سراغش میاید و به معشوقش میگوید که قسمت او مرگ در جوانی است و شاید سرنوشت آلفردو جور دیگری رقم خورده باشد (Alfredo, Violetta: Gran Dio!...morir sì giovane).
حال ویولتا لحظه به لحظه وخیم تر میشود و پدر آلفردو، در حالیکه به شدت از کرده خود پشیمان بوده، به همراه دکتر وارد میشود. ویولتا و آلفردو یکدیگر را در آغوش میگیرند و با هم آوازی عاشقانه میخوانند. ناگهان ویولتا از جا بلند میشود و میگوید که دیگر هیچ دردی او را آزار نمیدهد؛ اما تنها لحظاتی بعد، در میان بازوان آلفردو جان میسپارد.
لوچیا دی لامرمور
لوچیا دی لامرمور (به ایتالیایی: Lucia di Lammermoor) نام اپرایی از گائتانو دونیزتی است. او این اپرا را در سال ۱۸۳۴ نوشت. نخستین اجرای آن در سال ۱۸۳۵ در ناپل بود. اپرانامه ایتالیایی آن را سالوادوره چامارانو نوشت.
دونیزتی بعداً نسخهای فرانسوی نیز از این اپرا نوشت.
آریای صدای شیرین، معروف به «صحنه دیوانگی»، مشهورترین بخش این اپرا است که در آن لوچیا (با صدای سوپرانو) پس از کشتن داماد در شب عروسی خود در باره ازدواج با محبوبش ادگاردو خیالپردازی میکند.
جوآن ساترلند مشهورترین اجراکننده نقش لوچیا است.
نابوکو
نابوکو (به ایتالیایی: Nabucco) نام اپرایی در چهار پرده از آهنگساز نامدار ایتالیایی جوزپه وردی میباشد.
دونوازی
دونَوازی یا دوئت (به انگلیسی: duet) به قطعهای از موسیقی گفته میشود که در آن دو نفر به هنرمندی میپردازند. در موسیقی کلاسیک این اصطلاح معمولاً برای دو خواننده یا دو پیانیست به کار میرود. اگر دوئت پیانو توسط دو نوازنده روی یک پیانو اجرا شود به آن قطعه چهار دستی گفته میشود.
در دوران رنسانس موسیقی، نوع خاصی از دوئت به نام بیسینیوم (به انگلیسی: bicinuim) متداول بود که در آن معلم و شاگرد به اجرای یک اتود آموزشی میپرداختند.
موسیقی تلفیقی
موسیقی تلفیقی گونهای از موسیقی است که حاصل تلفیق دو یا چند فرهنگ موسیقایی میباشد که همواره تلاش در به هم رساندن موسیفی در دهکده جهانی موسیقی را دارا میباشد به عنوان مثال میتوان به تلفیق موسیقی اصیل ایرانی و موسیقی کلاسیک که در اینجا بعنوان نمونه میتوان به البوم (مولانا و باخ) اثر داود آزاد یا تلفیق موسیقی اصیل آذربایجان با موسیقی جز که توسط عزیز مصطفی زاده در آذربایجان صورت میگیرد، اشاره کرد.
محسن نامجو و موسیقی تلفیقی اش
از صاحب سبکان این نوع موسیقیایی می توان از محسن نامجو نام برد،که کارش تلفیقی ازموسیقی سنتی و محلی ایرانی با جاز، راک و بلوز است.
وی درباره این فرهنگ موسیقیایی میگوید:"من فكر مي كنم تلفيق، اپيدمي زمانه ما شده. يعني هر موزيسيني براي اين كه بتواند به روز باشد بايد تلفيق انجام بدهد. ولي در تلفيق نبايد فقط ابزار يا سازها تلفيق بشوند، مي شود با يك سه تار تك هم به اين نتيجه رسيد."
سونات
سونات (ایتالیایی: Sonata) ساخته موسیقایی است که معمولا برای ساز تکنواز و یا گروه کوچکی از سازها نوشته شده باشد. معمولا یک سونات در دو یا چهار موومان که همه در یک کلید ولی از لحاظ درونمایه متفاوتاند تصنیف میگردد. سونات چه از لحاظ لغوی و چه از لحاظ اجرا در تقابل با فرم کانتاتا میباشد. واژه کانتاتا به معنای آواز خواندن است و این فرم هم توسط افراد گروه کر یا تکخوان اجرا میگردد، اما سونات که به معنای به صدا در آوردن است فقط برای اجرا به وسیله ساز تصنیف میگردد. این فرم به صورت فزاینده در طول تاریخ موسیقی کلاسیک اهمیت یافته است و از آن برای تفهیم اصول و قواعد آهنگسازی در مقیاسهای بزرگ (نظیر سمفونی) استفاده شد. همچنین برای بیشتر سازهای موسیقی در فرم سونات موسیقی تصنیف شده است.
سازبندی سونات
در دوران باروک سونات غالبا برای یک یا چند ساز و تقریبا همیشه بهمراه قسمت باس (برای سازهای بم نظیر کنترباس و فاگوت) تنظیم میشد. بعد از دوره باروک آثاری که در این فرم ساخته شده بودند به ویژه برای تکنوازی و اغلب موارد ساز کلیدی، یا سازی تکنواز بهمراه یک ساز کلیدی نوشته میشدند. مثلا در دوره کلاسیک سوناتها بیشتر برای پیانو نوشته میشدند و هنگامی که سوناتی برای ساز ویولن نوشته میشد قسمتی هم برای پیانو در نظر گرفته میشد.
سمفونی
سمفونی (به انگلیسی: symphony)، از کلمه یونانی Συμφωνία گرفته شدهاست.
در موسیقی کلاسیک سمفونی به قطعهای ارکسترال گفته میشود که از چند بخشِ مجزّا بهنام موومان تشکیل شدهباشد. هر سمفونی دارای فرمِ سونات است. فرم سمفونی درحقیقت همان فرم چهاربخشی یا چار موومان است. قدمت آن به قرن هجدهم میلادی در اروپا بازمیگردد. یوهان سباستین باخ، یوزف هایدن، موتزارت، و بهویژه بتهوون در شکلگیری آن تأثیر بهسزایی داشتهاند.
پرلود
پرلود (به انگلیسی: Prelude) یک ساختهٔ موسیقایی است، که اغلب کوتاه و عموماً قبل از یک قطعهٔ طولانی دیگر نواخته میشود. این اصطلاح به طور کلی برای هر قطعهای که قبل از اجرای موسیقیهای مذهبی، غیرمذهبی و اپرا اجرا میگردد به کار برده میشود.
در قرن هفدهم ارگنوازن به طور خاص شروع به نوشتن پرلودهایی با ساختار آزاد برای فوگهای پیچیدهٔ خود کردند.
برجستهترین آهنگساز در این فرم، یوهان سباستین باخ، به هر پرلود شخصیت مجزای خویش را بخشیده: گاهی نزدیک به آریا و زمانی توکاتا و موسیقی رقص.
پرلودهای فردریک شوپن و کلود دبوسی، کوتاه و خود معرف و در شخصیتهای جدا، اما در یک حال و هوای خاص نوشته شدهاند. شوپن اتودهایی نوشته که از لحاظ ساختمانی اندکی با پرلودهای او تفاوت دارند. در حالی که پرلودهای دبوسی دارای عناوین توصیفی خاطرهانگیز و گاهی اوقات ساختار راسپودی مانندی هستند.
دمیتری شوستاکویچ نیز از آهنگسازانیست که در قرن بیستم در این فرم قطعات شاخصی نوشته است.
مینوئت
مینوئت (به انگلیسی: Minuet) یک نوع رقص عامیانهٔ فرانسوی، با وزن سهضربی آرام است که پس از سال ۱۶۵۰ میلادی توسط لودویک چهاردهم مهمترین رقصی درباری تبدیل شد. در قرن هجدهم این رقص در آلمان نیز متداول شد و یکی از بخشهای مجموعه رقصها (سوئیتها) در آثار باخ و هندل شد.
پیشنوا
پیشنو یا اُورتور (به انگلیسی: Overture) قطعهای سازی است که به عنوان مقدمه برای اپرا، اوراتوریو، باله و سایر آثار دراماتیک یا به عنوان یک قطعه مستقل اجرا میشود و معمولاً شامل نغمههای اصلی آن اثر است. این قطعه در اجراهای نمایشی زمانی که هنوز پردهٔ نمایش بالا نرفتهاست، توسط ارکستر اجرا میشود.
در موسیقی ایرانی، از اواخر دوره قاجاریه، برای اولین بار توسط درویش خان مقدمهای به نام پیشدرآمد قبل از درآمد اجرا میشود.
کنسرتو
کُنسِرتو (اصل تلفظ ایتالیایی: کُنچــِرتو) قطعهای موسیقی است برای ارکستر و یک ساز تکنواز (معمولاً پیانو یا ویولن، ویلونسل و یا فلوت )، معمولاً در سه موومان تصنیف شده است. نقش ارکستر در مجموع همراهی ساز تکنواز است و به همین ترتیبب ساز تکنواز نقش کلیدی را طی تمام قطعه ایفا میکند.
نغمه معرف
نغمه معرف یا لحن معرف یا لایتموتیف (از آلمانی leitmotiv به معنی نغمه راهبر یا شاخص) قطعهای کوتاه و تکرار شونده است که در برخی از کارهای موسیقی برای اشاره به شخصیتی یا مکانی یا اندیشهای بهکار میرود.
لایتموتیف بدینترتیب نشانهای میشود که با هربار حضور، اجرا شنونده را بهیاد آن شخصیت یا مکان یا اندیشه میاندازد.
نغمه معرف ایدهای موسیقایی که در یک قطعه موسیقی، معمولاً اپرا، برای تداعی شخص و شیء و احساس و مانند آن تکرار میشود. اگرچه نغمه معرف معمولاً نغمه کوتاهی است، ولی گاه به صورت ضرب یا آکورد خاصی هم بکار میرود.
نغمه معرف را نخست کارل ماریا فون وبر آهنگساز آلمانی بکار برد ولی مشهورترین کاربرد آن در اپراهای واگنر است.
موسیقی در جهان اسلام
از آنجا که دامنه تمدن اسلامی جز عربستان کشورهای بسیاری از جمله مصر، ایران، هند و آفریقا را دربرمیگرفت، موسیقی در جهان اسلام نیز با تنوع و گوناگونی روبهرو بوده است.
تاریخچه
در میان فقهای اسلام کسانی مانند شهابالدین الهیثمی و ابن ابیالدنیا بودهاند که موسیقی را یکسره لهو و لعب میدانستند و آن را مکروه یا حرام تلقی مینمودند. فارابی معتقد بود که موسیقی نمیتواند هرگونه حالت روحی یا هر نوع شور و هیجانی را در شخص برانگیزد. ابن زیله نیز معتقد بود که موسیقی میتواند شخص را به ارتکاب عمل گناه بکشاند. با این حال، ابوحامد محمد غزالی، موسیقی و سماع را جایز دانسته است.
موسیقی در بغداد
در بغداد، خلفای عباسی چون هارونالرشید و مأمون از موسیقی حمایت مینمودند، در زمان متوکل و منتصر همچنان موسیقی در دربار خلافت رونق داشت. در این دوره بسیاری از موسیقیدانان برجسته چون ابنطاهر خزائی، قریص جراحی، جحظه برمکی جذب دستگاه خلافت شدند.
موسیقی ایرانی
ایران و عربستان در موسیقی بسیاری از سازها و امور را از یکدیگر وام گرفتهاند. بسیاری از موسیقیدانهای بغداد، ایرانیتبار بودند، از جمله سرخسی، زکریای رازی، رودکی و راتبه نیشابوری.
موسیقی اسپانیای مسلمان
در اسپانیای مسلمان، در دوران فرمانروایی امویان اندلس از موسیقی حمایت بسیاری به عمل آمد. مدارس بسیاری برای پرورش دختران آوازهخوان بنیاد نهاده شد؛ بسیاری از این دختران وارد دربار حکمرانان اموی اندلس میشدند؛ بزرگترین خنیاگر اندلس عباس بن نسائی بود. نظام موسیقایی در اندلس همان نظام عربی رایج در شرق بود که بر گامهای فیثاغورس مبتنی بود.
موسیقی در نزد ترکان مسلمان
ترکان سلجوقی، دوستداران موسیقی بودند. خنیاگر سنجر، کمالالزمان از نزدیکان دربار او بود. محمود غزنوی، فرخی سیستانی را در دربار خود داشت که چنگ نیکو مینواخت و به ستایشگری میپرداخت.
دیدگاه اسلام به موسیقی
در میان فقهای اسلام کسانی مانند شهابالدین الهیثمی و ابن ابیالدنیا بودهاند که موسیقی را یکسره لهو و لعب میدانستند و آن را مکروه یا حرام تلقی مینمودند. فارابی معتقد بود که موسیقی نمیتواند هرگونه حالت روحی یا هر نوع شور و هیجانی را در شخص برانگیزد. ابن زیله نیز معتقد بود که موسیقی میتواند شخص را به ارتکاب عمل گناه بکشاند. با این حال، ابوحامد محمد غزالی، موسیقی و سماع را جایز دانسته است.
قفندر
از پیامبر اسلام نقل شده است که «شما را از بازی دف، ساز و نی، نرد و دایره و طبل و تنبور باز میدارم.» در چند روایت از امام صادق این مضمون رسیده است: «در منزلی که چهل روز تار و تنبک (آلات موسیقی) به کار رود، خداوند شیطانی را به نام قفندر بر آن مسلط می کند و او به تمام اندام صاحب خانه می نشیند و در او می دمد، پس از آن، حیا و غیرت از او برداشته می شود، به گونه ای که برایش مهم نیست هرچه درباره اش بگویند و هرچه با ناموسش انجام دهند.
برخی مسلمانان نواختن و شنیدن موسیقی غنایی، و آموختن و دادوستد ساز به نیّت اجرای «موسیقی غنایی» را حرام میدانند، که برای برخی این تحریم شامل بخش بزرگی و برای برخی بخش بسیار کوچکی است. «موسیقی غنایی» به موسیقیای گفته میشود که مستمع به حالی درآید که قدرت تعقّل از او سلب شده و احساسات بر او به گونهای مستولی شود که نداند چه میاندیشد و یا چه میکند. تشخیص موسیقی غنایی به عهده فرد مستمع است. بسیاری از فقها بجز موسیقی غنایی را حلال و جایز میدانند که بخش بزرگی از موسیقی را شامل میشود. امروزه در رادیوهای ایران و از جمله رادیو نوا موسیقی و ترانه جایگاه فاخری دارد.
موسیقی در جمهوری اسلامی ایران
در جمهوری اسلامی از همان ابتدا میتوان گفت موسیقی اسلامی پدیدار شد و خود انقلاب اسلامی ایران باعث سراییدن ترانهای اسلامی و انقلابی شد. نادر طالب زاده از کارگردانهای مطرح جمهوری اسلامی ایران در مصاحبه ای بیان کرده است که: انقلاب با موسیقی شروع شد از اولین ترانهای انقلابی و اسلامی میتوان به ترانه ی خمینی ای امام و برخیزید ای شهیدان اشاره کرد.
موسیقی اسلامی در انقلاب اسلامی را میتوان به چند دسته تقسیم کرد.
۱-انقلابی - ۲-عاشورایی - ۳-تشویق برای کسب علم در جهت رونق گرفتن نهضت سواد آموزی-۴- شهدای انقلاب اسلامی- ۵ - وحدت- ۶-حماسی
نمونه های از این تقسیم بندی میتوان به ترانهای ، خلبانان ، در عشق زنده بايد ،حسين كه بود ،قلم بردار ،گلستان وطن،هفته ي وحدت، طلُبوا العلم ، تحصيل علم ،پيروزي ،اُخو بولبول، جالاندئ ،نه قدرقیر میزیدیر ، یوموروخلاری ،عاشيق ،نور النبي اشاره کرد.
کارمن اپرایی در چهار اکت میباشد که موسیقی آن توسط ژرژ بیزه آهنگساز مشهور فرانسوی ساخته شده است. اپرانامه این اثر نوشته هانری مِلاک و لودوویک الِوی است بر پایه رمانی با همین نام که در سال ۱۸۴۵ توسط پروسپه مریمه تالیف گردید. گمان بر این میرود که این نوشتار نیز خود متاثر از شعر «کولی» از الکساندر پوشکین باشد.
داستان حدود سال ۱۸۲۰ در سویل - اسپانیا، شکل میگیرد و روایتگر کارمن، کولی زیبا با خلق و خویی آتشین، است. با عشقی رها از هر بند، کارمن سربازی ناپخته به نام دون خوزه را عاشق خود میکند. رابطه آنها با یکدیگر، باعث بر هم خوردن ارتباط عاطفی سرباز با عشق پیشین خود - میکائلا ، شورش بر ضد فرماندهاش - زونیگا و پیوست به گروهی قاچاقچی میشود. کارمن که به بیوفایی زبانزد عام و خاص بوده، بعد از مدت کوتاهی، دلباخته گاوبازی به نام اسکامیلو میشود و پس از دلبستن کارمن به اسکامیلو، دون خوزه از روی حسادت، کارمن را به قتل میرساند.
اجرای نخست کارمن، مورد استقبال چندانی قرار نگرفت و موسیقی این اپرا، انتظارات بسیاری را برآورده نکرد. همچنین منتقدان آنرا فاقد اصالت و طعم و رنگ شایان توجه دانسته و تماشاگران نیز که اغلب دیدن صحنههای شوخی و طنز را به روایتهای جدی و تلخ ترجیح میدادند، این اثر را مورد تحقیر و تمسخر قرار دادند. بیزه که به عکسالعمل مردم در برابر آثارش بسیار حساس بود، در رویارویی با این استقبال سرد و عاری از مهر، دستخوش افسردگی شدید روحی شد. از طرف دیگر به خاطر گلودردی که از قبل دچارش بود، وضع جسمانی بسیار نا متعادلی پیدا کرد. ژرژ بیزه دیگر نتوانست مانند گذشته عزم و اراده قوی نشان داده و سلامت روحی و جسمی خود را بازیابد و درست سه ماه بعد از نخستین اجرای اپرای کارمن، هنگامی که امیدوار بود ششمین سالگرد ازدواج خود را جشن بگیرد، چشم از جهان فرو بست.
پس از مرگ بیزه، با گذشت زمان و تغییرات در نگرش به موسیقی و اپرا، کارمن به تدریج علاقه عموم را به خود جذب کرد. این اپرا در سراسر دنیا به تناوب به روی صحنه رفته و همواره مورد تائید و تشویق تماشاگران و موسیقیدانان قرار گرفته است.
خلاصه
اکت یک
میدانی در سویل ؛ مدخل کارخانه تنباکو در سمت راست ، یک ٔپل در پشت و پاسدارخانه در سمت چپ
گروهی از سربازان در میدان به استراحت مشغولند و زمان خود را صرف گفتگو در مورد رهگذران میکنند ("Sur la place, chacun passe"). میکائلا از راه میرسد و به دنبال خوزه میگردد. مورالس به او میگوید که خوزه الان سر خدمت نیست و با تعویض گارد او هم خواهد آمد؛ وی از میکائلا دعوت میکند تا آمدنش پیش آنها بماند؛ اما او قبول نمیکند و میگوید که بعداً دوباره باز خواهد گشت. خوزه با گارد جدید سر میرسند و مورد استقبال قرار میگیرند. عدّه ایی پسر بچه نیز با تقلید و توصیف وظایف عناصر محافظتی پادگان، به آنها خوشامد میگویند("Avec la garde montante").
زنگ کارخانه تنباکو به صدا در میاید؛ زنان و دختران سیگار فروش از آنجا بیرون آمده و مشغول گپ زدن با مردان جوان حاضر در جمعیت میشوند ("La cloche a sonné"). اغلب مردان سراغ کارمن را میگیرند که پس از اندکی او نیز وارد صحنه شده و آواز محبوب و اغواگرش را در مورد طبیعت مهار نشدنی عشق سر میدهد ("L'amour est un oiseau rebelle"). مردان از کارمن میخواهند که یکی از آنها را به عنوان معشوقه اش انتخاب کند و او هم پس از قدری طنازی، گلی را به سوی دون خوزه پرتاب میکند. دون خوزه تا آن زمان عاشق میکائلا بوده و توجهی به کارمن نشان نمیداده است، اما عشوه گریهای این کولی جذاب و آن گًل، آتش عشق جدیدی را در درون این سرباز ساده دل شعله ور ساخته و او را دچار تردید میکند. وقتی زنان و دختران سیگارفروش به کارخانه میروند، میکائلا باز میگردد. مادر خوزه از او خواسته بوده که نامه ایی را به همراه مقداری پول به دست پسرش رسانده و او را از طرفش ببوسد ("Parle-moi de ma mère!"). پس از دادن نامه، میکائلا بوسه ایی بر پیشانی خوزه زده و از آنجا میرود؛ با خواندن نامه، خوزه متوجه میشود که آرزوی مادرش برگشت او به خانه و ازدواجش با میکائلا ست. او از اینکه میکائلا را برای معاشقه با کارمن پس زده، خجالت زده میشود و تصمیم میگیرد این دوشیزه معصوم روستایی را به عنوان همسرش انتخاب کند. در همین هنگام، عده زیادی از زنان سرآسیمه و مضطرب از کارخانه به بیرون هجوم آورده و در مورد دعوای بین کارمن و دیگری شروع به بحث میکنند.
زونیگا، افسر گارد، متوجه میشود که کارمن به یکی از زنان کارخانه با چاقو حمله کرده و وی را مجروح ساخته است. او کارمن را به بازخواست میکشاند ولی کارمن به جای دادن پاسخی صریح و واضح، تنها به خنده و استهزا میپردازد ("Tra la la... Coupe-moi, brûle-moi"). شوخیهای کارمن موجب خشم زونیگا شده و دستور میدهد او را به زندان بیندازند؛ همچنین از خوزه میخواهد که مسئولیت پرونده او را بر عهده گرفته و چشم از او بر ندارد. وقتی کارمن و خوزه با یکدیگر تنها میشوند، کارمن با کرشمه و وعدههای عاشقانه، خوزه را اغفال کرده و او را شیفته خود میسازد؛ تا جایی که وی حاضر به سر پیچی از دستور فرمانده خود - زونیگا - شده و به کارمن کمک میکند تا فرار کند. پس از گریختن کارمن، خوزه به دلیل سهل انگاری در انجام وظیفه مجازات شده و به زندان میافتد.
اکت دو
کاروانسرای لیلاس پاستیا
یک ماه گذشت. کارمن و همنشینانش فراسکیتا و مرسده با رقص و آواز در حال سرگرم ساختن زونیگا و دیگر افسران در کاروانسرا هستند ("Les tringles des sistres tintaient"). در کاروانسرا زونیگا به کارمن خبر میدهد که خوزه از زندان آزاد شده و او بسیار خوشحال میشود. از بیرون صدای جمعیتی به گوش میرسد که رسیدن اسکامیلو - گاو باز حرفهای - را اعلام میکنند ("Vivat, vivat le Toréro"). اسکامیلو به داخل کاروانسر آمده و با خواندن آوازی<<"Toreador Song">>، خود را معرفی میکند ("Votre toast, je peux vous le rendre"). کارمن زیبا توجه اسکامیلو را نیز به خود جلب میکند؛ اسکامیلو تقاضای آشنایی بیشتر میکند اما کارمن که حالا دل در گرو خوزه داشته، تقاضای او را نمیپذیرد. پس از مدتی به دلیل ازدحام زیاد سربازان و افراد متفرقه، لیلاس پاستیا - صاحب کاروانسرا - از همگان میخواهد که آنجا را ترک کنند.
وقتی فقط کارمن، فراسکیتا و مرسده میمانند، دو قاچاقچی به نامهای دانکیر و رمندادو سر میرسند. آنها نقشه خود را در مورد حمل اجناس ممنوعه بازگو کرده و از این سه زن درخواست همکاری میکنند ("Nous avons en tête une affaire"). فراسکیتا و مرسده علاقهمند به همکاری میشوند اما کارمن ترجیح میدهد که جایی نرود و منتظر خوزه بماند. مردان قاچاقچی هم احساسات کارمن را به مسخره گرفته و معتقدند که او هیچگاه عاشق یک نفر نخواهد ماند!
کارمن از دور صدای خوزه را میشنود و بسیار شاد میشود؛ او برای اینکه خوزه را نیز خوشحال سازد، رقص زیبا و منحصر به فردش را برای او به نمایش میگذارد ("Je vais danser en votre honneur ... La la la"). اما در این بین صدای شیپور سرباز خانه شنیده میشود و خوزه میگوید که باید هر چه زودتر به جمع سربازان بپیوندد. کارمن با دلخوری، خوزه را مورد طعن و کنایه قرار میدهد و میگوید که اگر واقعاً عاشقش بود، به خاطر هیچ چیز و هیچ کس حاضر به ترکش نمیشد. خوزه هم در پاسخ برایش توضیح میدهد که از زمانی که به خاطر او به زندان افتاده، یک لحظه هم از یادش غافل نبوده و گلی را که کارمن به او داده، هرگز از خودش جدا نکرده است ("La fleur que tu m'avais jetée")؛ ولی این عشق نباید باعث شود که مسئولیتها و تعهدهای کاری اش را کنار گذارد. اما این کارمن را راضی نمیکند و از اینکه با دوستانش به کمک قاچاقچیان نرفته و منتظر خوزه مانده، پشیمان میشود.
علیرغم میل باطنی اش، خوزه آماده پیوستن به سربازان و ترک کارمن میشود که زونیگا وارد شده و سراغ کارمن را میگیرد. بین او و خوزه درگیری ایجاد میشود و در این بین، قاچاقچیان نیز که زونیگا را تعقیب میکردهاند، وارد عمل شده، این دو را از هم جدا میکنند و زونیگا را به یک صندلی میبندند. مداخله مردان تبهکار و روشن شدن رابطه کارمن و خوزه، راهی را جز پیوستن به گروه مخالف برای خوزه باقی نمیگذارد و او ناچارأ به قاچاقچیان ملحق میشود.
اکت سه
منطقه ایی جنگلی و بکر در کوهستان
کارمن و خوزه به همراه قاچاقچیان و محمولههایشان وارد میشوند ("Écoute, écoute, compagnons") و تصمیم به استراحتی کوتاه در آن منطقه میگیرند.خوزه به یاد مادرش میافتد که هنوز فکر میکند پسرش سر وظیفه است و بزودی به خانه بازمیگردد. وقتی اینها را با کارمن در میان میگذارد، کارمن - که دیگر از عشق او دلزده شده بوده - پیشنهاد میکند که نزد مادرش بازگردد و میگوید تو برای اینگونه زندگی ساخته نشده ایی. خوزه هم تصمیم میگیرد سختی جدایی از کارمن را پذیرفته و سر خدمتش باز گردد. فراسکیتا و مرسده مشغول گرفتن فال ورق هستند و کارمن هم به آنها ملحق میشود. وقتی او فال خودش را میگیرد، تمام کارتها مرگ او و خوزه را نشان میدهند!
کارون خلافکارن تصمیم به حرکت میگیرند؛ افرادی از آنان مسیر حرکت را پیشتر دیده بانی میکنند و متوجه حضور ماموران در بین راهشان میشوند. آنها تصمیم میگیرند که توسط زنان، افسران را سرگرم کرده و بارشان را رّد کنند. خوزه نیز در آن اطراف مشغول دیده بانی بوده است. میکائلا هم از آنچه بر خوزه گذشته خبردار شده و به جستجوی وی در آن حوالی میاید؛ او میخواهد هر طور شده، مرد مورد علاقه ش را از شرّ کارمن و همگروهانش خلاص کرده و او را نزد مادرش بازگرداند ("Je dis que rien ne m'épouvante").
میکائلا از تاریکی و تنهایی در آنجا بسیار ترسیده بوده و مشغول دعا میشود؛ شنیدن صدای گلوله ایی از راه دور هم او را وحشت زده تر میکند. این گلوله را خوزه جهت اخطاری به اسکامیلو - که به آنجا نزدیک میشده - شلیک میکند. اسکامیلو خود را به خوزه معرفی میکند و میگوید که حضورش در آنجا تنها به خاطر ملاقات با معشوقه اش است. خوزه اسم زن مورد علاقه اش را از او میپرسد و اسکامیلو در پاسخ نام کارمن را بر زبان میاورد؛ او ادامه میدهد که شنیده کارمن عاشق سربازی شده که آن سرباز به خاطر او هم به زندان رفته و هم ترک خدمت کرده است ... ولی با توجه به خلقیات کارمن، تا حالا باید از هم جدا شده باشند. اصرار مرد گاوباز برای دیدار با کارمن، خوزه را به شدت خشمگین میکند تا جایی که او را به مبارزه میطلبد و میگوید: " برای رسیدن به او باید بهایش را بپردازی و آن پیروزی در مقابل من است. " اسکامیلو متوجه میشود سربازی که کارمن عاشقاش بوده در مقابلش ایستاده و جدال با او را قبول میکند ("Je suis Escamillo, toréro de Grenade").
اما نزدیک شدن قاچاقچیان و زنان همراهشان به آن طرف، ایندو را از هم جدا میکند ("Holà, holà José"). اسکامیلو کارمن را میبیند و به اومیگوید که جانش را مدیون اوست. همچنان که گروه خلافکاران به حرکت خود ادامه میدهند، اسکامیلو آنها را به تماشای مسابقه بعدی خود دعوت میکند و اعلام میدارد که حضور عشقش - کارمن - در بین تماشاچیان باعث قوت قلب او خواهد بود. خوزه هم با خشم و حسادت نزد کارمن میرود و از او میخواهد که به عهدشان وفادار بماند.
میکائلا از راه میرسد و خوزه را شگفت زده میکند. التماسهای میکائلا از خوزه برای دیدار با مادرش و ترک کارمن نتیجه ایی جز بی اعتنایی خوزه و اصرارهای مکرّر او از کارمن برای پایداری بر سر عشقشان نداشت؛ تا اینکه میکائلا تصمیم میگیرد بیماری سخت مادر خوزه و احتمال مرگش را به پسرش خبر دهد. با شنیدن این خبر خوزه برآشفته شده و تصمیم میگیرد با میکائلا نزد مادرش برود. همچنان که خوزه - با قول بازگشت دوباره به کارمن - آنجا را ترک میکرده، صدای اسکامیلو به گوش میرسیده و کارمن را شیفته خود مینموده است.
اکت چهار
یک میدان در سویل و نمای دیوارهای یک آمفی تئاتر باستانی
زونیگا، فراسکیتا و مرسده در بین جمعیت حاضر در میدان، منتظر ورود گاوبازن هستند ("! Les voici ! Voici la quadrille"). رقصندگان به رقص و شادمانی مشغولند. برگزارکنندگان مسابقه به همراه افراد سرشناس شهر از جمله کلانتر و شهردار، وارد میشوند و مورد استقبال قرار میگیرند. اسکامیلو و کارمن نیزدر حالیکه به یکدیگر ابراز عشق میکنند، وارد میشوند ("Si tu m'aimes, Carmen"). همچنان که اسکامیلو به سوی میدان مسابقه میرود، فراسکیتا به کارمن هشدار میدهد که خوزه در آن نزدیکی هاست و آنقدر عصبانیست که ممکن است او را بکشد؛ اما کارمن جسورانه آمادگی خود را برای روبرو شدن با خوزه و صحبت کردن با او اعلام میکند. جمعیت برای تماشای مسابقه میشتابند و خوزه با کارمن تنها و رو در رو میشوند ("! C'est toi ! C'est moi").
خوزه از کارمن تمنا میکند که گذشتهها را فراموش کرده، به او بپیوندد و با هم به مکانی دور رفته، زندگی جدیدی را آغاز کنند؛ اما کارمن حرفهای او را به مسخره میگیرد و میگوید که دیگر خوزه را دوست ندارد و عاشق اسکامیلوست و برای این عشق حاضر است از جانش هم بگذرد. صدای تشویق و هیجان تماشاچیان به گوش میرسد و کارمن مشتاقانه میخواهد برای دیدن نمایش قدرت اسکامیلو آنجا باشد. خوزه برای آخرین بار از کارمن تقاضا میکند که او را ترک نکند؛ در مقابل کارمن انگشتری را که خوزه قبلاً به او هدیه داده به سمتش پرتاب میکند و میگوید دیگر هیچ احساسی نسبت به او ندارد. خوزه دیگر صبر و تحملش را از کف میدهد؛ با چاقو به سمت کارمن حمله ور شده و او را از پای در میآورد.
همچنان که جمعیت مشغول تحسین و شادی برای پیروزی اسکامیلو هستند، کارمن جان میسپارد و خوزه نیز که از کرده خود بسیار غمگین و پشیمان است، بازداشت شده و به گناه خود اعتراف میکند
فلوت سحرآمیز
فلوت سحرآمیز (به آلمانی: Die Zauberflöte) (کا فا ۶۲۰) اپرایی در دو پرده از ولفگانگ آمادئوس موتسارت است، که در سال ۱۷۹۱ میلادی خلق شده است. اپرانامه این اثر به زبان آلمانی و نوشته امانوئل شیکاندر است. این اثر به صورت زینگاشپیل یا تلفیق صحبت کردن عادی و خواندن آواز است. فلوت سحرآمیز آخرین اپرای موتسارت بود و در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۱۷۹۱ برای اولین بار در وین اجرا شد.
در این داستان یک زوج جوان در تکاپو برای رسیدن به یکدیگر هستند و برای این هدف مجبورند از جانب زرتشت (که صاحب خرد و دانایی است) آزمونهایی را پشت سر گذارند.
اجرای نخست
موتسارت در ماه سپتامبر ۱۷۹۱ از پراگ به وین آمد تا اپرای فلوت سحرآمیز را برای اولین بار اجرا کند. در این هنگام هنوز دو قسمت از موسیقی اپرا، یعنی اورتور و مارش روحانیون آماده نبوند و شیکاندر بدین خاطر نگران بود. موتسارت دو روز قبل از اجرا، کل کار را تکمیل کرد. اجرای اول این اثر در تاریخ ۳۰ سپتامبر در وین روی صحنه رفت که با موفقیت خیرهکنندهای روبرو شد و استقبال تماشاچیان از آن بسیار خوب بود. اولین اجرای این اثر توسط خود موتسارت رهبری شد. شیکاندر سود خوبی از اجراهای متعدد این اپرا برد و حتی توانست با پول آن ساختمان جدیدی برای تئاتر خود بسازد.
خلاصه
پرده یک
نمای اول - چشم انداز صخره ایی و ناهموار
تامینو، شاهزاده ایی خوش ظاهر، در دوردستها گم شده و ماری خطرناک در تعقیب اوست؛ او دعا میکند که خداوند نجاتش دهد (!"quartet: "Zu Hilfe! Zu Hilfe). وی از ترس بیهوش میشود. سه بانو - خدمه ملکه شب - ظاهر میشوند و مار را میکشند. آنها مجذوب برازندگی مرد جوان شده و به سوی ملکه خود میشتابند تا او را خبردار کنند.
تامینو بهوش میاد و پاپاگنو را میبیند که در آن اطراف در جستجوی پرندگان است. پاپاگنو خود را مردی شاد و صیاد پرندگان معرفی میکند و میگوید تنها غم او نداشتن همسری زیبا و مهربان است ("aria: "Der Vogelfänger bin ich ja). تامینو خود را به پاپاگنو معرفی میکند و میپرسد که آیا او زندگی اش را نجات داده و مار را کشته؛ پاپاگنو ادعا میکند که این کار را با داستان قدرتمندش انجام داده است. سه بانو بلافاصله ظاهر میشوند و به خاطر دروغگویی مرد صیاد، جیره روزانه ش را که شامل انجیر، کیک و نوشیدنی بوده، قطع کرده و تنها جرعه ایی آب به او میدهند و دهانش را با سنگی میبندند. آنها به تامینو میگویند که جانش را نجات دادهاند و او نیز در عوض باید فرمان ملکهشان را اجرا کند. این سه زن، عکس پامینا - دختر ملکه - را به او نشان میدهند و از وی میخواهند که دخترک معصوم را از اسارت در معبد یک ساحر بد خواه آزاد کند.
تامینو با دیدن عکس، عاشق پامینا میشود ("aria: "Dies Bildnis ist bezaubernd schön) و بعد از دیدن ملکه - که پس از رعد و برقی سهمگین وارد میشود - به او اطمینان میدهد که دخترش را از چنگال ستمگران نجات دهد. ملکه هم به او قول میدهد که در صورت پیروزی در مقابل ساراسترو، دخترش را به همسری وی در خواهد آورد ("aria: "O zittre nicht, mein lieber Sohn).
ملکه میرود و سه بانو با فلوتی سحر آمیز وارد میشوند. آنها فلوت را به تامینو میدهند و به او میگویند که اگر در مواقع خطر آنرا بنوازد، تمامی مصائب و سختیها به شادی و آرامش تبدیل خواهند شد؛ همچنین قفل سنگی را - به شرط راستگویی - از دهان پاپاگنو برداشته و از او میخواهند که تامینو را همراهی کند. این سه بانو، یک ساز جادویی هم به پاپاگنو میدهند؛ صدای این ساز قادر بوده شنوندگانش را در هر وضعیتی که هستند شادمان سازد. آنها سه فرشته - به شکل پسر بچههای روحانی - را نیز همراهشان میکنند تا معبد ساراسترو را نشانشان دهند. تامینو و پاپاگنو عازم معبد میشوند (!"Quintet: "Hm! Hm! Hm! Hm).
نمای دوم - یک اتاق در معبد ساراسترو
پامینا با دستهای بسته، توسط خدمتگزاران ساراسترو آورده میشود. موناستتوس با ولع چشم به پامینا دوخته و از خدمه میخواهد که آنجا را ترک کنند. پاپاگنو که به خواسته تامینو جلوتر برای پیدا کردن پامینا آمده، سر میرسد (!"Trio: "Du feines Täubchen, nur herein). پاپاگنو و موناستتوس با دیدن یکدیگر وحشت زده میشوند و موناستتوس پا به فرار میگذارد. پاپاگنو به پامینا میگوید که مادرش جوانی برازنده به نام تامینو را برای آزادی و ازدواج با او فرستاده؛ پامینا از این خبر بسیار خوشحال میشود و آرزو میکند پاپاگنو نیز هر چه زودتر همسر دلخواهش را یافته و زندگی خوشی را آغاز کند (duet: "Bei Männern welche Liebe fühlen").
نمای سوم - یک بیشه زار
سه پسر بچه روحانی، تامینو را به سمت معبد هدایت کرده و به او اطمینان میدهند که اگر در راه رسیدن به هدفش صبور، عاقل و ثابت قدم باشد، پیروزی از آنش خواهد بود. کشیشان حاضر در آنجا از ورود او از در سمت چپ و راست ممانعت میکنند و وی بالاخره موفق میشود از در میانی وارد شود. سخنگوی معبد به تامینو میگوید آنطور که او فکر میکند، ساراسترو بدخواه و بدقلب نیست، بلکه برعکس این ملکه شب است که بد یمن و فساد انگیز است؛ وی تامینو را نصیحت میکند که برای انجام هر کاری به عقلش رجوع کند و آنجا را ترک میکند. تامینو، بیرون معبد، در انتظار پایان شب است تا صبح هنگام به ادامه جستجوی پامینا بپردازد. او نگران است که مبادا پامینا کشته شده باشد؛ اما با گوش دادن به صداهای داخل معبد، مطمئن میشود که او زنده است. شاهزاده عاشق، با شادمانی شروع به نواختن فلوت جادویی اش میکند و با موسیقی آن، حیوانات در بیشه نیز به وجد میایند؛ سپس صدای نی پاپاگنو را میشنود و به سمت او میشتابد.
پاپاگنو و پامینا نیز در جستجوی تامینو هستندکه توسط موناستتوس متوقّف میشوند. پاپاگنو ساز سحرآمیز خود را مینوازد و با شنیدن این نوا، موناستتوس و همراهانش شروع به رقصیدن میکنند.
پاپاگنو و پامینا صدای نزدیک شدن ساراسترو را میشنوند و وحشتزده میشوند. پاپاگنو با ترس و لرز از پامینا میپرسد که حالا باید به او چه بگویند و پامینا پاسخ میدهد که "حقیقت" تنها چیزیست که باید گفته شود. ساراسترو با درود و تهنیت یارانش و گواهی آنها بر حکمت و عدالتش، وارد میشود. پامینا روی پاهای ساراسترو میافتد و تقاضای عفو میکند؛ او اعتراف میکند قصد فرار داشته و تنها دلیلش هم چشم ناپاک و آزارهای موناستتوس است.
ساراسترو او را میبخشد و به دخترک میگوید که تنها خواسته اش شادی و خوشبختی اوست و تنها دلیل نگاه داشتن او در معبد، خودخواهی و غرور مادرش است که اثر بدی بر اطرافیانش میگذارد. در این بین، موناستتوس تامینو را نزد ساراستتو میاورد؛ پامینا و تامینو برای اولین بار یکدیگر را دیده و همدیگر را در آغوش میگیرند که این باعث خشم اطرافیان ساراسترو میشود. موناستتوس به ساراسترو میگوید که پامینا و پاپاگنو را در حال فرار، گرفته و درخواست پاداش میکند؛ اما برعکس، ساراسترو به خاطر رفتارهای شهوانی و به دور از اخلاقیاتش نسبت به پامینا، وی را مؤاخذه و تنبیه میکند.
ساراسترو اعلام میکند که اگر تامینو خواهان ازدواج با پامیناست، برای واجد شرایط شدن باید از آزمایشهای حکمت و معرفت سربلند بیرون بیاید؛ کشیشان هم ادامه میدهند که باید برای این امر مقدس، تقوا و گذشت داشته باشد ("Wenn Tugend und Gerechtigkeit").
پرده دو
نمای اول - یک نخلستان
انجمن کشیشان متشکل از ایسیس و اسیریس، با سرپرستی ساراسترو، همراه با یک مارش تشریفاتی وارد میشوند. ساراسترو به کشیشان میگوید که تامینو آماده است رنج و مصائب پیش رو را تحمل کند تا به روشنگری دست یابد؛ او ادامه میدهد که پامینا را از مادرش جدا کرده تا او را به فردی لایق و خوش قلب همچون تامینو بسپارد. وی ضمن قدردانی از ایسیس و اسیریس، از آنها میخواهد که در این راه حامی تامینو و پامینا باشند ("Aria: "O Isis und Osiris).
نمای دوم - محوطه ایی در معبد آزمونها
تامینو و پاپاگنو (که بسیار ترسیده بود) توسط دو کشیش به داخل راهنمایی میشوند. آنها از تامینو میپرسند که به دنبال چیست؛ او هم در پاسخ میگوید که خواهان عشق، عقل و روشنگریست. اما پاپاگنو میگوید خواب، غذا، نوشیدنی و یک زن زیبا برای او از همه چیز مهم تر است. کشیشان به تامینو و پاپاگنو میگویند که اگر از آزمایشهایی که در پیش رو دارند سربلند بیرون بیایند، به آنچه که در طلبش هستند خواهند رسید. اولین آزمون آنها سکوت و بی تفاوتی به زنهای اطرافشان بود ("Duet: "Bewahret euch von Weibertücken).
سه بانو ظاهر میشوند و از اینکه تامینو را در بین همگروهان ساراسترو مییابند، متعجب و هراسناک میشوند. آنها از پاپاگنو و تامینو میخواهند که در این مورد صحبت کنند ("Quintet: "Wie, wie, wie). پاپاگنو نمیتواند مقاومت کند و جواب این سه زن را میدهد؛ ولی تامینو همچنان سکوت کرده، از آنها کناره گیری میکند و از پاپاگنو نیز میخواهد که چنین رفتار کند. سه بانو، نامطمئن از دلیل بی اعتنایی و خاموشی تامینو، آنجا را ترک میکنند. کشیشان موفقیت تامینو را در این آزمون تبریک گفته و به او یادآور میشوند که هنوز مراحل سخت دیگری در پیش روست.
نمای سوم - باغی که پامینا در آنجا خوابیده
پامینا خوابیده و مونوستاتوس با حرص و شهوت به او نزدیک میشود ("Aria: "Alles fühlt der Liebe Freuden). او به پامینا نزدیکتر میشود تا او را ببوسد که ملکه شب ظاهر میشود؛ پامینا از خواب میپرد، مادرش را میبیند و به او خبر میدهد که تامینو به جمع یاران ساراسترو پیوسته و در راه روشنگری گام بر میدارد. ملکه بسیار خشمگین میشود و خنجری به پامینا میدهد تا ساراسترو را با آن به قتل برساند ("Aria: "Der Hölle Rache kocht in meinem Herzen).
وی دخترک را ترک میکند و پامینو هم تصمیم میگیرد که دستور مادرش را اجرا نکند. موناستتوس بازمیگردد و دختر جوان را تهدید میکند که اگر به خواستههایش تن در ندهد، به ساراسترو خواهد گفت که او و مادرش نقشه قتلش را در سر دارند؛ اما ساراسترو در همان لحظه سر میرسد و مرد هوسباز را از آنجا دور میکند. پامینا از ساراسترو تقاضای بخشش میکند و مرد روحانی پاسخ میدهد که خشم و انتقام در قلمرو حکمرانی او جایی ندارد ("Aria: "In diesen heil'gen Hallen).
نمای چهارم - تالاری در معبد آزمونها
تامینو و پاپاگنو با همراهی کشیشان به داخل آورده میشوند. به این دو سفارش میشود که همچنان سکوت خود را حفظ کنند. پاپاگنو ابراز تشنگی میکند و پیرزنی برایش آب میاورد. پاپاگنو با او شروع به صحبت میکند و سنّ و نام همسرش را از او میپرسد؛ پیرزن اظهار میکند که کم سنّ و مجرد است و سپس ناپدید میشود. سه پسر بچه روحانی غذا، فلوت سحر آمیز و زنگهای جادویی را برایشان میآورند و به پاپاگنو سفارش میکنند که ساکت بماند. تامینو شروع به نواختن فلوت میکند و نوای فلوت، پامینا را نزد او میآورد. پامینا به او ابراز عشق میکند اما تامینو هنوز اجازه صحبت کردن نداشته است؛ برخورد سرد تامینو، پامینا را آزرده خاطر کرده و تصور میکند که شاهزاده جوان دیگر میلی به او ندارد (Aria: "Ach, ich fühl's, es ist verschwunden").
نمای پنجم - چند هرم
کشیشان سربلندی تامینو در آزمونها را - تا به اینجا - جشن میگیرند و برای پیروزیهای بعدی او نیز دعا میکنند (Chorus: "O Isis und Osiris"). ساراسترو پامینا را پیش تامینو میاورد و از این دو میخواهد قبل از شروع آزمونهای دشوارتر بعدی، از یکدیگر خداحافظی کنند (?"Trio: Sarastro, Pamina, Tamino – "Soll ich dich, Teurer, nicht mehr sehn). پس از خروج آنها پاپاگنو وارد میشود؛ در حالیکه به دنبال تامینو میگردد و از سختی مراحل روشنگری شکایت میکند. او به یکی از کشیشان برخورد میکند و تقاضای نوشیدنی کرده و آرزوی خود را برای داشتن زنی زیبا بیان میکند("Aria, Papageno: "Ein Mädchen oder Weibchen). آن پیرزن دوباره ظاهر میشود و به پاپاگنو میگوید که اگر با او ازدواج نکند، تا آخر عمر زندانی خواهد شد. پاپاگنو هم با وجود اینکه این زن همسر دلخواهش نبوده - با امید اینکه در آینده زن جوان دیگری نصیبش شود و هر چه باشد ازدواج از زندان رفتن بهتر است - تقاضای او را قبول میکند. بلافاصله بعد از رضایت پاپاگنو، آن پیرزن تبدیل به زنی زیبا و جوان به نام پاپاگنا میشود. این دو یکدیگر را در آغوش میگیرند اما کشیش حاضر در آنجا اعلام میکند که پاپاگنو هنوز شایستگی پاپاگنا را ندارد و باید آزمونهای دیگری را پشت سر گذارد.
نمای ششم - یک باغ
سه پسر روحانی با طیفی از نور سر میرسند. آنها پامینا را میبینند که به دلیل بی اعتنایی تامینو، قصد خودکشی دارد. این سه روح مقدس به دخترک عاشق اطمینان میدهند که شاهزاده جوان هنوز متعهد به عشق اوست و پامینا را راضی میکنند که با آنها نزد تامینو برود ("Quartet: "Bald prangt, den Morgen zu verkünden).
نمای هفتم - محوطه ایی در بیرون معبد آزمونها
دو مرد نیزه دار تامینو را راهنمایی میکنند؛ آنها آیینهای مذهبی ایسیس و اسیریس را باز خوانی کرده و به همه آنهایی که بر ترس از مرگ غلبه کردهاند، وعده روشنگری و کمال میدهند ("Der, welcher wandert diese Strasse voll Beschwerden"). تامینو برای آزمونهای بعدی اعلام آمادگی میکند. صدای پامینا از دور شنیده میشود؛ دو مرد نیزه دار به تامینو مژده میدهند که آزمون سکوت را با موفقیت پشت سر گذاشته و حالا میتواند با پامینا حرف بزند. پامینا نزد تامینو میاید و به او اطمینان میدهد که تا پایان آزمونهای معرفت همراهش خواهد ماند. آنها از دوباره در کنار هم بودن بسیار خوشحال میشوند و تصمیم میگیرند که با تکیه بر نوای تاثیرگذار فلوت سحرآمیز، مراحل سخت پیش رو را با قدرت و استقامت پشت سر گذارند (!"Tamino mein, o welch ein Glück"). این دو دلداده، با شجاعت و ایمان به نیروی فلوت سحرآمیز، آزمونهای آتش و آب را نیز با سربلندی و بدون آسیب گذرانده و برای جشن پیروزی همراه کشیشان وارد معبد میشوند.
نمای هشتم - یک باغ
پاپاگنو در غم ناپدید شدن پاپاگناست و قصد خودکشی دارد (!"Aria/Quartet: "Papagena! Papagena! Papagena). سه پسر بچه روحانی ظاهر شده و او را از این کار بازمیدارند. آنها از او میخواهند که زنگهای جادویی اش را به صدا درآورده و پاپاگنا را بطلبد. همراه با صدای زنگها، پاپاگنا پیش پاپاگنو میاید و این دو شادی وصالشان را جشن میگیرند و تصمیم میگیرند که با آوردن تعداد زیادی بچه، زندگی پرنشاطی را برای آینده اشان رقم بزنند (Duet: "Pa … pa … pa ...").
مونوستاتوس خیانتکار با ملکه شب و همراهی سه بانو وارد میشوند. آنها نقشه میکشند که معبد را نابود کنند ("Nur stille, stille") و ملکه هم تائید میکند که در صورت رسیدن به هدفشان، پامینا همسر مونوستاتوس خواهد شد؛ اما قبل از ورودشان به معبد، توطئه گران به طرز معجزه آسایی مطرود شده و برای همیشه به تاریکی شب واصل میشوند.
نمای نهم - معبد خورشید
ساراسترو پیروزی خورشید بر تاریکی شب را اعلام میکند. همگان استواری و شجاعت تامینو و پامینا را در گذراندن مراحل سخت معرفت، ستایش میکنند و با فرستادن درود بر ایسیس و اسیریس، شروع درخشان دوران جدیدی از برادری و فضیلت را جشن میگیرند.
لا تراویاتا
لا تراویاتا (به ایتالیایی: La traviata، بانوی گمراه) اپرایی در سه پرده که توسط جوزپه وردی ساخته شده است. اپرانامه آنرا فرانچسکو ماریا پیاوه، اپرانامهنویس و شاعر ایتالیایی، بر اساس نمایشنامه خانم کاملیا (۱۸۵۲ میلادی) اقتباس شده از رمانی اثر الکساندر دوما (پسر)، نوشته است. این اپرا در تاریخ ۶ مارس ۱۸۵۳، با نام ویولتا - شخصیت اصلی داستان - برای نخستین بار در خانه اپرای لا فنیچه ونیز به روی صحنه رفت.
تاریخچه
پیاوه و وردی قصد داشتند که زمان رخداد وقایع این اپرا را برای دوران معاصر تنظیم کنند، اما اصرار افراد مسئول و با نفوذ در خانه نمایش لا فنیچه باعث شد که زمان گذشته (حدود ۱۷۰۰ میلادی) برای آن انتخاب شود؛ تا اینکه سرانجام در سال ۱۸۸۰، آهنگساز و اپرا نویس این اثر پر طرفدار، توانستند به خواسته خود؛ یعنی برگرداندن زمان اپرا به عصر حاضر، تحقق بخشند.
از اواخر ۱۸۵۱ تا مارس ۱۸۵۲، جوزپه وردی و همسرش از پاریس دیدن میکردند و در ماه فوریه بود که به تماشای نمایشخانم کاملیا اثر الکساندر دوما (پسر) رفتند. بنابر گفتههای زندگی نامه نویس وردی، این آهنگساز به شدت تحت تاثیر داستان این اثر قرار گرفته و بلافاصله تصمیم به ساخت اپرایی با همین مضمون میکند؛ که بعدها "لا تراویاتا" نام میگیرد. از طرفی ژولیان بادن - پژوهشگر اپرا و تهیه کننده برنامههای رادیویی - اظهار میداشت که وردی قبل از دیدن این نمایش، کتاب آنرا خوانده بوده و هنگامی که به ایتالیا بازگشته و روی اپرای " تراواتور " کار میکرده، اندیشه ساخت لا تراویاتا را در سر میپرورانده است.
پس از نخستین اجرای این اپرا، عده ایی آنرا مورد نقد قرار دادند؛ چرا که ایفای نقش ویولتا، که کم سنّ و به شدت بیمار بوده، بر عهده " فنی سالوینی- دوناتلی " که زنی ۳۸ ساله و با وزن بالا بود، گذاشته میشود. وردی نیز قبلاً، به نامناسب بودن این انتخاب اشاره کرده بود؛ اما مسئولین تئاتر نظر او را نادیده گرفته بودند. با این وجود، پایان نمایش نخست با تشویق و تحسین اندک حضار همراه بود؛ در حالیکه در پایان، در بخشی که خواننده سوپرانوی فربه در بستر مرگ افتاده بود، حضار این صحنه را غیر واقعی یافته و به تمسخر نمایش پرداختند. کار به جایی کشید که صدای خوانندگان نیز شنیده نمیشد. وردی اجرای آن شب را «شکستی مفتضحانه» نامید. او فردای آن روز به دوستش نوشت: «زمان مشخص خواهد کرد که دلیل ناموفق بودن این اثر چیست؛ آیا اشکال از بازیگران است یا خود اپرا!؟»
دومین اجرای لا تراویاتا به اصرار یکی از دوستان وردی و در سالن کوچکتری و با بازیگران جدیدی انجام گرفت که با استقبال مردم روبرو شد. از آن زمان لا تراویاتا کمکم به سالنهای اپرای اروپا نیز راه یافت و در تاریخ ۳ دسامبر ۱۸۵۶، در آمریکا - آکادمی موسیقی نیویورک - اجرا شد. جرج تمپلتون استرانگ، وکیل و روزنامه نگار آمریکائی، مینویسد: "مردم میگویند که صحنههای این اپرا غیر اخلاقی است، اما من در مقایسه با اپراهای دیگر چیز بدتری نمیبینم؛ چه بسا که اپرای دون ژوان مملو از صحنههای بی بند و باری و شهوترانی میباشد. " روزنامه نگاران نیویورک پست نیز این اپرا را با دون ژوان مقایسه کرده و ابراز داشتند که اگر کسی نشسته و تمامی صحنههای آنرا با بیخیالی نگاه کرده، بعید است که هنگام تماشای لا تراویاتا خم به ابرو بیاورد یا صورتش سرخ شود!
با گذشت زمان، لا تراویاتا به اثری فوقالعاده مشهور و محبوب تبدیل شده و هم اکنون در رده بندی پر اجراترینها در دنیا، رتبه نخست را به خود اختصاص داده است.
خلاصه داستان
پرده یک
تالاری در خانه ویولتا
ویولتا، به مناسبت احساس بهبودی از بیماری، در خانهاش جشن بزرگی بر پا کرده است. گاستون - یک اشراف زاده - به همراه دوستش آلفردو جرمونته، در میهمانی حضور دارند؛ آلفردو مدت زیادیست که مجذوب ویولتا شده و دورادور او را زیر نظر دارد. هنگام وارد شدن به سالن، گاستون به ویولتا میگوید که آلفردو عاشقش شده و در تمام مدتی که او بیمار بوده، هر روز به در خانه اش آمده و جویای حالش بوده است. آلفردو هم به میان صحبت آنها آمده و گفتههای گاستون را تائید میکند.
بارون دوفول - معشوق فعلی ویولتا - منتظر ویولتاست تا او را در سالن همراهی کند؛ میهمانان تقاضا دارند که بارون با ایراد یک سخنرانی، فضا را صمیمانه تر کرده و باده نوشی را آغاز کنند؛ اما او قبول نمیکند. بنابراین، مدعوین رو به آلفردو کرده و از او میخواهند که یک " بریندیزی " (آواز قبل از نوشیدن) برایشان بخواند؛ مرد جوان هم قبول میکند (Alfredo, Violetta, chorus: Libiamo ne' lieti calici).
از سالنی دیگر، صدای ارکستر به گوش میرسد و میهمانان برای رقص به آنجا میروند. ویولتا احساس سر گیجه میکند و به دوستانش میگوید که کمی بعد، وقتی حالش بهتر شود به آنها ملحق خواهد شد. میهمانان سرگرم شادمانی و پایکوبی میشوند؛ در حالیکه ویولتا در آینه، به چهره رنگ پریده و بیمارگونه خود مینگرد. آلفردو پیش او میاید و میگوید که بسیار نگران سلامتی اوست و سپس عشق و عواطف قلبی اش را به او ابراز میدارد (Alfredo, Violetta: Un dì, felice, eterea). ویولتا گفتههای مرد جوان را نادیده میگیرد و اظهار میدارد که عشق برایش هیچ معنایی ندارد؛ در حالیکه در درون خود احساس میکند علاقه آلفردو نسبت به او با دیگران متفاوت است. این احساس درونی ویولتا باعث میشود که هنگام ترک آلفردو، گلی را به او بدهد و از وی بخواهد وقتیکه گل پژمرده شد، نزدش باز گردد و به مرد عاشق وعده ملاقات در آن روز را میدهد.
وقتی میهمانها میروند، ویولتا به فکر فرو میرود که آیا آلفردو میتواند مرد زندگی اش باشد (Violetta: Ah, fors'è lui)؛ از طرفی، تمایلی هم به کنار گذاشتن آزادیها و نحوه زندگی کنونی خود ندارد(Violetta: Sempre libera). از دور صدای آلفردو که آوازی عاشقانه برای ویولتا میخواند، به گوش میرسد.
پرده دو
صحنه اول: ویلای ویولتا در حومه شهر پاریس
سه ماه بعد، آلفردو و ویولتا زندگی شاد و آرامی را در ویلای ویولتا، در حومه شهر پاریس، میگذرانند. ویولتا دلباخته آلفردو شده و شیوه زندگی گذشته خود را کاملا کنار گذاشته است. آلفردو هم از بودن با ویولتا بسیار راضی و خوشحال است (Alfredo: De' miei bollenti spiriti / Il giovanile ardore).
آنینای خدمتکار، از پاریس به آنجا میاید؛ وقتی آلفردو دلیلش را میپرسد، او میگوید که برای رفاه بیشتر آنها در زندگی کنونی شان، ویولتا اسبها، کالسکهها و دیگر اموالش را در پاریس به فروش گذاشته است و میباید به مسائل مربوطه رسیدگی شود. آلفردو از این خبر جا میخورد و بلافاصله برای سر و سامان دادن به امور و به قصد پاریس آنجا را ترک میکند. ویولتا به خانه میاید و کارت دعوتی از طرف دوستش فلورا، برای حضور در میهمانی همان عصر در پاریس، دریافت میکند.
پدر آلفردو، جیورجو جرمونته، به ویلای ویولتا میاید؛ او از زن جوان میخواهد که رابطه اش با آلفردو را هر چه زودتر تمام کند؛ چرا که وصلت با بانوی بدنامی مثل او در شأن خانواده آنها نبوده و بعلاوه باعث برهم خوردن نامزدی دخترش نیز خواهدشد (Giorgio: Pura siccome un angelo). رفتار متشخصانه و موقرانه ویولتا، تا حدود زیادی با آنچه که پدر آلفردو از یک روسپی انتظار داشته متفاوت تر مینماید؛ اما با این حال و حتی با وجود دریافتن عشق خالصانه او به پسرش، به اصرار از او میخواهد که دیگر آلفردو را نبیند. تن دادن به این جدایی برای ویولتا بسیار سخت بود؛ اما او در آخر، به خاطر مصلحتهای خانوادگی آلفردو، به شکستن عهدش با معشوقش رضایت میدهد(Violetta, Giorgio: Dite alla giovine sì bella e pura). برای سپاس و قدر شناسی از لطف و تصمیم فداکارانه ویولتا، جیورجیو بوسه ایی بر پیشانی دختر دلشکسته میزند و او را با ضجهها و غٔصههایش تنها میگذارد.
ویولتا نامه ایی به فلورا نوشته و دعوتش را برای میهمانی پاریس قبول میکند؛ سپس به رسم وداع، نامه ایی نیز برای آلفردو مینویسد. آلفردو سر میرسد؛ ویولتا نمیتواند اندوهش را مخفی نگاه دارد و شروع به گریه و زاری میکند؛ او به طور مکرر علاقه پاکش به آلفردو را بزبان میآورد و از او نیز میخواهد که این عشق را همیشه به خاطر بسپارد (Violetta: Amami, Alfredo, amami quant'io t'amo). ویولتا با عجله نامه خداحافظی را به خدمتکارش میدهد تا پس از خروج او، به دست آلفردو برساند. پس از رفتن ویولتا به مهمانی فلورا، خدمتکار نامه را به آلفردو میدهد و همچنان که وی مشغول خواندن بوده، پدرش وارد میشود و برای منحرف کردن ذهن آشفته پسرش، شروع به صحبت از خانوادهشان در پروانس میکند (Giorgio: Di Provenza il mar, il suol chi dal cor ti cancellò? your heart).
آلفردو احساس میکند که ویولتا از عشق او دلزده شده و دوباره حال و هوای بارون به سرش زده است؛ او کارت دعوت را هم روی میز میبیند و فکر میکند که ویولتا برای خوش گذرانی و دیدن دوستان قدیمیاش، رفتن به این میهمانی را قبول کرده است. مرد جوان به شدت خشمگین و مضطرب شده و تصمیم میگیرد که به آن میهمانی رفته و با ویولتا رودررو گردد؛ تلاشهای پدرش هم برای ممانعت وی از اینکار بی نتیجه میماند و آلفردو راهی پاریس میشود.
صحنه دوم: میهمانی خانه فلورا
فلورا از جدایی ویولتا و آلفردو خبر دار میشود و مانند همه کسانی که به این ماجرا پی برده بودند، شگفت زده میشود. موسیقی و رقص و آواز برای شادی و سرگرمی میهمانان آغاز میشود(Chorus: Noi siamo zingarelle venute da lontano; Di Madride noi siam mattadori) گاستون و دوستانش نیز شروع به آواز خواندن میکنند (Gastone, chorus, dancers: È Piquillo un bel gagliardo Biscaglino mattador). ویولتا با بارون وارد میشوند؛ آنها آلفردو را پای میز قمار میبینند؛ وقتی آلفردو نیز آنها را با هم میبیند، با صدای بلند اعلام میکند که امشب ویولتا را با خود به خانه بر خواهد گرداند. برای تلافی حرفهای آزار دهنده آلفردو، بارون با او پای میز قمار نشسته و شروع به بازی میکند؛ تا زمانیکه فلورا حضار را به میز شام دعوت میکند، آلفردو مقدار زیادی پول برنده شده بوده و با دست پر، بازی را برای صرف غذا ترک میکند.
وقتی مدعوین به سمت سالن غذا خوری میرفتند، ویولتا آلفردو را به کناری میبرد و از او میخواهد که میهمانی را ترک کند؛ چرا که بارون از حضور وی بسیار عصبانیست و ممکن است به وی پیشنهاد دوئل بدهد. آلفردو باز هم خیال میکند که ویولتا میل دارد با بارون تنها باشد و بدون حضور او خوش بگذراند؛ او از ویولتا میخواهد که به بیوفایی اش اعتراف کند. ویولتا قولش به پدر آلفردو را به خاطر میآورد و با اندوه و عذاب وجدان، اظهار میدارد که عاشق بارون است. پس از این گفته، آلفردو خشمگینانه میهمانان را صدا میزند تا شاهد آنچه میگوید باشند (Questa donna conoscete). او جلوی همه، شروع به تحقیر و تقبیح ویولتا میکند و همه پولی را که از قمار برنده شده بود، بابت باز پرداخت آن چند ماهی که ویولتا خود را در اختیار وی گذاشته، به سمتش پرتاب میکند. ویولتا از شدت غٔصه و ناراحتی بیهوش میشود و حضار هم شروع به سرزنش آلفردو کرده و از وی میخواهند که هر چه زودتر آنجا را ترک کند (Di donne ignobile insultatore, di qua allontanati, ne desti orror).
پدر آلفردو که به دنبال پسرش به سمت پاریس راه افتاده بوده، سر میرسد؛ او با دیدن ویولتا روی زمین و وحشت مدعوین، پی به رفتارهای ناشایست فرزندش میبرد و عکس العملهای او را مایه سرافکندگی میشمارد. وی ابراز میکند که اگر یک مرد به زنی توهین کند، هر چقدر هم که عصبانی بوده باشد، خود نیز مستحق دشنام و ناسزاست (Giorgio, Alfredo, Violetta, chorus: Di sprezzo degno sè stesso rende chi pur nell'ira la donna offende).
حال ویولتا کمی بهتر میشود؛ فلورا و دیگر بانوانی که آنجا بودند از او میخواهند که سالن را ترک کند؛ اما زن رنجیده خاطر به سمت آلفردو میرود و ابراز میدارد که او هیچگاه عشق پاک ویولتا را درک نکرده است (Alfredo, Alfredo, di questo core non puoi comprendere tutto l'amore...).
پرده سه
اتاق خواب ویولتا
دکتر گرنویل به آنینا میگوید که بیماری سل ویولتا به شدت پیشرفت کرده و او مدت زیادی دوام نخواهد آورد. هنگامی که ویولتا در اتاقش تنها گذاشته میشود، نامه پدر آلفردو را میخواند مبنی بر اینکه آلفردو و بارون دوئل کردهاند و نتیجه آن تنها زخمی شدن بارون بوده است. او همچنین ویولتا را مطلع میسازد که همه چیز را به پسرش گفته و حالا آلفردو میداند که به چه دلیل ویولتا تصمیم گرفته او را ترک کند. جیورجیو در ادامه مینویسد که به زودی آلفردو برای دیدن ویولتا و عذر خواهی از او نزدش خواهد آمد؛ اما حس بیماری و ضعف شدید ویولتا به او میگوید که دیگر بسیار دیر شده و رویاهایی که در سر داشته، هیچگاه به واقعیت نخواهند پیوست (Violetta: Addio, del passato bei sogni ridenti).
آنینا با عجله وارد اتاق ویولتا میشود و خبر ورود آلفردو را میدهد. این دو دلداده با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش میگیرند و آلفردو از ویولتا میخواهد که با هم پاریس را ترک کنند و دوباره زندگی مملو از عشق و شادیشان را از سر بگیرند (Alfredo, Violetta: Parigi, o cara, noi lasceremo). با دیدن آلفردو، ویولتا جان تازه ایی میگیرد و برای لحظاتی احساس میکند که بیماری از وجودش رخت بربسته؛ اما اندکی بعد، باز هم درد و ناتوانی به سراغش میاید و به معشوقش میگوید که قسمت او مرگ در جوانی است و شاید سرنوشت آلفردو جور دیگری رقم خورده باشد (Alfredo, Violetta: Gran Dio!...morir sì giovane).
حال ویولتا لحظه به لحظه وخیم تر میشود و پدر آلفردو، در حالیکه به شدت از کرده خود پشیمان بوده، به همراه دکتر وارد میشود. ویولتا و آلفردو یکدیگر را در آغوش میگیرند و با هم آوازی عاشقانه میخوانند. ناگهان ویولتا از جا بلند میشود و میگوید که دیگر هیچ دردی او را آزار نمیدهد؛ اما تنها لحظاتی بعد، در میان بازوان آلفردو جان میسپارد.
لوچیا دی لامرمور
لوچیا دی لامرمور (به ایتالیایی: Lucia di Lammermoor) نام اپرایی از گائتانو دونیزتی است. او این اپرا را در سال ۱۸۳۴ نوشت. نخستین اجرای آن در سال ۱۸۳۵ در ناپل بود. اپرانامه ایتالیایی آن را سالوادوره چامارانو نوشت.
دونیزتی بعداً نسخهای فرانسوی نیز از این اپرا نوشت.
آریای صدای شیرین، معروف به «صحنه دیوانگی»، مشهورترین بخش این اپرا است که در آن لوچیا (با صدای سوپرانو) پس از کشتن داماد در شب عروسی خود در باره ازدواج با محبوبش ادگاردو خیالپردازی میکند.
جوآن ساترلند مشهورترین اجراکننده نقش لوچیا است.
نابوکو
نابوکو (به ایتالیایی: Nabucco) نام اپرایی در چهار پرده از آهنگساز نامدار ایتالیایی جوزپه وردی میباشد.
دونوازی
دونَوازی یا دوئت (به انگلیسی: duet) به قطعهای از موسیقی گفته میشود که در آن دو نفر به هنرمندی میپردازند. در موسیقی کلاسیک این اصطلاح معمولاً برای دو خواننده یا دو پیانیست به کار میرود. اگر دوئت پیانو توسط دو نوازنده روی یک پیانو اجرا شود به آن قطعه چهار دستی گفته میشود.
در دوران رنسانس موسیقی، نوع خاصی از دوئت به نام بیسینیوم (به انگلیسی: bicinuim) متداول بود که در آن معلم و شاگرد به اجرای یک اتود آموزشی میپرداختند.
موسیقی تلفیقی
موسیقی تلفیقی گونهای از موسیقی است که حاصل تلفیق دو یا چند فرهنگ موسیقایی میباشد که همواره تلاش در به هم رساندن موسیفی در دهکده جهانی موسیقی را دارا میباشد به عنوان مثال میتوان به تلفیق موسیقی اصیل ایرانی و موسیقی کلاسیک که در اینجا بعنوان نمونه میتوان به البوم (مولانا و باخ) اثر داود آزاد یا تلفیق موسیقی اصیل آذربایجان با موسیقی جز که توسط عزیز مصطفی زاده در آذربایجان صورت میگیرد، اشاره کرد.
محسن نامجو و موسیقی تلفیقی اش
از صاحب سبکان این نوع موسیقیایی می توان از محسن نامجو نام برد،که کارش تلفیقی ازموسیقی سنتی و محلی ایرانی با جاز، راک و بلوز است.
وی درباره این فرهنگ موسیقیایی میگوید:"من فكر مي كنم تلفيق، اپيدمي زمانه ما شده. يعني هر موزيسيني براي اين كه بتواند به روز باشد بايد تلفيق انجام بدهد. ولي در تلفيق نبايد فقط ابزار يا سازها تلفيق بشوند، مي شود با يك سه تار تك هم به اين نتيجه رسيد."
سونات
سونات (ایتالیایی: Sonata) ساخته موسیقایی است که معمولا برای ساز تکنواز و یا گروه کوچکی از سازها نوشته شده باشد. معمولا یک سونات در دو یا چهار موومان که همه در یک کلید ولی از لحاظ درونمایه متفاوتاند تصنیف میگردد. سونات چه از لحاظ لغوی و چه از لحاظ اجرا در تقابل با فرم کانتاتا میباشد. واژه کانتاتا به معنای آواز خواندن است و این فرم هم توسط افراد گروه کر یا تکخوان اجرا میگردد، اما سونات که به معنای به صدا در آوردن است فقط برای اجرا به وسیله ساز تصنیف میگردد. این فرم به صورت فزاینده در طول تاریخ موسیقی کلاسیک اهمیت یافته است و از آن برای تفهیم اصول و قواعد آهنگسازی در مقیاسهای بزرگ (نظیر سمفونی) استفاده شد. همچنین برای بیشتر سازهای موسیقی در فرم سونات موسیقی تصنیف شده است.
سازبندی سونات
در دوران باروک سونات غالبا برای یک یا چند ساز و تقریبا همیشه بهمراه قسمت باس (برای سازهای بم نظیر کنترباس و فاگوت) تنظیم میشد. بعد از دوره باروک آثاری که در این فرم ساخته شده بودند به ویژه برای تکنوازی و اغلب موارد ساز کلیدی، یا سازی تکنواز بهمراه یک ساز کلیدی نوشته میشدند. مثلا در دوره کلاسیک سوناتها بیشتر برای پیانو نوشته میشدند و هنگامی که سوناتی برای ساز ویولن نوشته میشد قسمتی هم برای پیانو در نظر گرفته میشد.
سمفونی
سمفونی (به انگلیسی: symphony)، از کلمه یونانی Συμφωνία گرفته شدهاست.
در موسیقی کلاسیک سمفونی به قطعهای ارکسترال گفته میشود که از چند بخشِ مجزّا بهنام موومان تشکیل شدهباشد. هر سمفونی دارای فرمِ سونات است. فرم سمفونی درحقیقت همان فرم چهاربخشی یا چار موومان است. قدمت آن به قرن هجدهم میلادی در اروپا بازمیگردد. یوهان سباستین باخ، یوزف هایدن، موتزارت، و بهویژه بتهوون در شکلگیری آن تأثیر بهسزایی داشتهاند.
پرلود
پرلود (به انگلیسی: Prelude) یک ساختهٔ موسیقایی است، که اغلب کوتاه و عموماً قبل از یک قطعهٔ طولانی دیگر نواخته میشود. این اصطلاح به طور کلی برای هر قطعهای که قبل از اجرای موسیقیهای مذهبی، غیرمذهبی و اپرا اجرا میگردد به کار برده میشود.
در قرن هفدهم ارگنوازن به طور خاص شروع به نوشتن پرلودهایی با ساختار آزاد برای فوگهای پیچیدهٔ خود کردند.
برجستهترین آهنگساز در این فرم، یوهان سباستین باخ، به هر پرلود شخصیت مجزای خویش را بخشیده: گاهی نزدیک به آریا و زمانی توکاتا و موسیقی رقص.
پرلودهای فردریک شوپن و کلود دبوسی، کوتاه و خود معرف و در شخصیتهای جدا، اما در یک حال و هوای خاص نوشته شدهاند. شوپن اتودهایی نوشته که از لحاظ ساختمانی اندکی با پرلودهای او تفاوت دارند. در حالی که پرلودهای دبوسی دارای عناوین توصیفی خاطرهانگیز و گاهی اوقات ساختار راسپودی مانندی هستند.
دمیتری شوستاکویچ نیز از آهنگسازانیست که در قرن بیستم در این فرم قطعات شاخصی نوشته است.
مینوئت
مینوئت (به انگلیسی: Minuet) یک نوع رقص عامیانهٔ فرانسوی، با وزن سهضربی آرام است که پس از سال ۱۶۵۰ میلادی توسط لودویک چهاردهم مهمترین رقصی درباری تبدیل شد. در قرن هجدهم این رقص در آلمان نیز متداول شد و یکی از بخشهای مجموعه رقصها (سوئیتها) در آثار باخ و هندل شد.
پیشنوا
پیشنو یا اُورتور (به انگلیسی: Overture) قطعهای سازی است که به عنوان مقدمه برای اپرا، اوراتوریو، باله و سایر آثار دراماتیک یا به عنوان یک قطعه مستقل اجرا میشود و معمولاً شامل نغمههای اصلی آن اثر است. این قطعه در اجراهای نمایشی زمانی که هنوز پردهٔ نمایش بالا نرفتهاست، توسط ارکستر اجرا میشود.
در موسیقی ایرانی، از اواخر دوره قاجاریه، برای اولین بار توسط درویش خان مقدمهای به نام پیشدرآمد قبل از درآمد اجرا میشود.
کنسرتو
کُنسِرتو (اصل تلفظ ایتالیایی: کُنچــِرتو) قطعهای موسیقی است برای ارکستر و یک ساز تکنواز (معمولاً پیانو یا ویولن، ویلونسل و یا فلوت )، معمولاً در سه موومان تصنیف شده است. نقش ارکستر در مجموع همراهی ساز تکنواز است و به همین ترتیبب ساز تکنواز نقش کلیدی را طی تمام قطعه ایفا میکند.
نغمه معرف
نغمه معرف یا لحن معرف یا لایتموتیف (از آلمانی leitmotiv به معنی نغمه راهبر یا شاخص) قطعهای کوتاه و تکرار شونده است که در برخی از کارهای موسیقی برای اشاره به شخصیتی یا مکانی یا اندیشهای بهکار میرود.
لایتموتیف بدینترتیب نشانهای میشود که با هربار حضور، اجرا شنونده را بهیاد آن شخصیت یا مکان یا اندیشه میاندازد.
نغمه معرف ایدهای موسیقایی که در یک قطعه موسیقی، معمولاً اپرا، برای تداعی شخص و شیء و احساس و مانند آن تکرار میشود. اگرچه نغمه معرف معمولاً نغمه کوتاهی است، ولی گاه به صورت ضرب یا آکورد خاصی هم بکار میرود.
نغمه معرف را نخست کارل ماریا فون وبر آهنگساز آلمانی بکار برد ولی مشهورترین کاربرد آن در اپراهای واگنر است.
موسیقی در جهان اسلام
از آنجا که دامنه تمدن اسلامی جز عربستان کشورهای بسیاری از جمله مصر، ایران، هند و آفریقا را دربرمیگرفت، موسیقی در جهان اسلام نیز با تنوع و گوناگونی روبهرو بوده است.
تاریخچه
در میان فقهای اسلام کسانی مانند شهابالدین الهیثمی و ابن ابیالدنیا بودهاند که موسیقی را یکسره لهو و لعب میدانستند و آن را مکروه یا حرام تلقی مینمودند. فارابی معتقد بود که موسیقی نمیتواند هرگونه حالت روحی یا هر نوع شور و هیجانی را در شخص برانگیزد. ابن زیله نیز معتقد بود که موسیقی میتواند شخص را به ارتکاب عمل گناه بکشاند. با این حال، ابوحامد محمد غزالی، موسیقی و سماع را جایز دانسته است.
موسیقی در بغداد
در بغداد، خلفای عباسی چون هارونالرشید و مأمون از موسیقی حمایت مینمودند، در زمان متوکل و منتصر همچنان موسیقی در دربار خلافت رونق داشت. در این دوره بسیاری از موسیقیدانان برجسته چون ابنطاهر خزائی، قریص جراحی، جحظه برمکی جذب دستگاه خلافت شدند.
موسیقی ایرانی
ایران و عربستان در موسیقی بسیاری از سازها و امور را از یکدیگر وام گرفتهاند. بسیاری از موسیقیدانهای بغداد، ایرانیتبار بودند، از جمله سرخسی، زکریای رازی، رودکی و راتبه نیشابوری.
موسیقی اسپانیای مسلمان
در اسپانیای مسلمان، در دوران فرمانروایی امویان اندلس از موسیقی حمایت بسیاری به عمل آمد. مدارس بسیاری برای پرورش دختران آوازهخوان بنیاد نهاده شد؛ بسیاری از این دختران وارد دربار حکمرانان اموی اندلس میشدند؛ بزرگترین خنیاگر اندلس عباس بن نسائی بود. نظام موسیقایی در اندلس همان نظام عربی رایج در شرق بود که بر گامهای فیثاغورس مبتنی بود.
موسیقی در نزد ترکان مسلمان
ترکان سلجوقی، دوستداران موسیقی بودند. خنیاگر سنجر، کمالالزمان از نزدیکان دربار او بود. محمود غزنوی، فرخی سیستانی را در دربار خود داشت که چنگ نیکو مینواخت و به ستایشگری میپرداخت.
دیدگاه اسلام به موسیقی
در میان فقهای اسلام کسانی مانند شهابالدین الهیثمی و ابن ابیالدنیا بودهاند که موسیقی را یکسره لهو و لعب میدانستند و آن را مکروه یا حرام تلقی مینمودند. فارابی معتقد بود که موسیقی نمیتواند هرگونه حالت روحی یا هر نوع شور و هیجانی را در شخص برانگیزد. ابن زیله نیز معتقد بود که موسیقی میتواند شخص را به ارتکاب عمل گناه بکشاند. با این حال، ابوحامد محمد غزالی، موسیقی و سماع را جایز دانسته است.
قفندر
از پیامبر اسلام نقل شده است که «شما را از بازی دف، ساز و نی، نرد و دایره و طبل و تنبور باز میدارم.» در چند روایت از امام صادق این مضمون رسیده است: «در منزلی که چهل روز تار و تنبک (آلات موسیقی) به کار رود، خداوند شیطانی را به نام قفندر بر آن مسلط می کند و او به تمام اندام صاحب خانه می نشیند و در او می دمد، پس از آن، حیا و غیرت از او برداشته می شود، به گونه ای که برایش مهم نیست هرچه درباره اش بگویند و هرچه با ناموسش انجام دهند.
برخی مسلمانان نواختن و شنیدن موسیقی غنایی، و آموختن و دادوستد ساز به نیّت اجرای «موسیقی غنایی» را حرام میدانند، که برای برخی این تحریم شامل بخش بزرگی و برای برخی بخش بسیار کوچکی است. «موسیقی غنایی» به موسیقیای گفته میشود که مستمع به حالی درآید که قدرت تعقّل از او سلب شده و احساسات بر او به گونهای مستولی شود که نداند چه میاندیشد و یا چه میکند. تشخیص موسیقی غنایی به عهده فرد مستمع است. بسیاری از فقها بجز موسیقی غنایی را حلال و جایز میدانند که بخش بزرگی از موسیقی را شامل میشود. امروزه در رادیوهای ایران و از جمله رادیو نوا موسیقی و ترانه جایگاه فاخری دارد.
موسیقی در جمهوری اسلامی ایران
در جمهوری اسلامی از همان ابتدا میتوان گفت موسیقی اسلامی پدیدار شد و خود انقلاب اسلامی ایران باعث سراییدن ترانهای اسلامی و انقلابی شد. نادر طالب زاده از کارگردانهای مطرح جمهوری اسلامی ایران در مصاحبه ای بیان کرده است که: انقلاب با موسیقی شروع شد از اولین ترانهای انقلابی و اسلامی میتوان به ترانه ی خمینی ای امام و برخیزید ای شهیدان اشاره کرد.
موسیقی اسلامی در انقلاب اسلامی را میتوان به چند دسته تقسیم کرد.
۱-انقلابی - ۲-عاشورایی - ۳-تشویق برای کسب علم در جهت رونق گرفتن نهضت سواد آموزی-۴- شهدای انقلاب اسلامی- ۵ - وحدت- ۶-حماسی
نمونه های از این تقسیم بندی میتوان به ترانهای ، خلبانان ، در عشق زنده بايد ،حسين كه بود ،قلم بردار ،گلستان وطن،هفته ي وحدت، طلُبوا العلم ، تحصيل علم ،پيروزي ،اُخو بولبول، جالاندئ ،نه قدرقیر میزیدیر ، یوموروخلاری ،عاشيق ،نور النبي اشاره کرد.
پیشینه بازیهای ویدئویی
خرمگس بازیهای ویدئویی امروزه از دو منبع سرچشمه میگیرند، که یکی از انها ماشینهای سکهای هستند. ماشینهایی که بصورت نیمه مکانیکی کار کرده و با انداختن سکه در آنها میتوانستید از انها استفاده کنید. JukeBox که در سال ۱۹۴۸ به یکی از این ماشینهای مهم و معمول تبدیل شد مثالی برای این سرچشمه است.
اما قبل از آن، PinBall را نباید از یاد ببریم. صنعت ماشین پینبال در سال ۱۹۳۲ با تولید ماشین Baffle Ball که توسط David Gottlieb به این عرصه وارد شده و به حدی گسترده شد.
پس از جنگ جهانی دوم، این ماشین وارد ژاپن شد. شرکتهایی مثل Michael Kogan آنرا در این کشور گسترش دادند. این شرکت یک شرکت یهودی بود که تجارت دستگاههای سرگرمی سکهای را جهان گسترش داد. شرکتهایی مثل Sega Enterprice نیز کار خود را با ساخت دستگاههای سکهای شروع کردند. بازیهای این دستگاهها جزء اولین بازیهای اکترونیکی بودند.
همچنین کشورهای آمریکا، آلمان و انگلیس نیز بین سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۴۵ اولین کامپیوترهای الکترونیکی را طراحی کردند که میشود بعضی از مصرفهای انها را در این جرگه به حساب آورد.
اولین بازی الکترونیکی شناخته شده دستگاه Cathode-Ray Tube نام دارد که در سال ۱۹۴۸ توسط Thomas T. Goldsmith Jr. و Estle Ray Mann تهیه گردیده است. این دستگاه از vacuum tubes استفاده میکرد و برای شناخت و هدفگیری هدفها به کار میرفت که در نوع خود پیشرفت بزرگی به حساب میرفت.
برنامههایی همچون Christopher Strachey و OXO نیز جزء اولین برنامههای سیمولاتور کامپیوتری بودند.
با این حال، اولین بازی واقعی کامپیوتری در سال ۱۹۵۸ و در تکنولوژی Oscilloscope تهیه شده است. ویلیام هگنباتوم ، این بازی را تهیه نمود و نام آن تنیس برای دو Tennis For Two بود.
این بازی در لابراتوار Brookhaven National Laboratory به نمایش گذاشته شد. این بازی به صورت ۲ نفره و بسیار ساده بود. نفر اول باید یک زاویه را انتخاب کرده و با کلید انرا به سمت دیگر بیندازد و نفر دوم نیز همینکار را نجام دهد.
تولد صنعت بخش اول
صنعت بازیهای کامپیوتری در دهههای ۶۰ و ۷۰ متولد شد، اما در این دهه گسترده نشد. در سال ۱۹۶۱، یک گروه جوان با نامهای Steve Russell, Wayne Witanen, and J. Martin Graetz که عضو کلوب Tech Model Railroad بودند و دانشجوی مدارس MIT، تصمیم گرفتند برنامهای بنویسند که یک داستان را روایت کند. ساخت یک بازی ایدهٔ راشل بود. این پروژه یکسال بعد در سال به پایان رسید و Spacewar! نام گرفت. بازی از یک گوه و سوزن تشکیل شده بود که دو پلیر تا نابود کردن یکدیگر با هم دیگر میجنگیدند.
بازی (سرگرمی)
تعریف بازی:
فعالیتی که با میل و اختیار و باهدف سرگرمی و تفریح در اوقات فراغت انجام می شود، بازی نام دارد. بنابر این تعریف، بازی دارای ویژگی های زیر است:
بازی، فعالیتی اختیاری است.
کودک می تواند آن را به دلخواه خود رها کند و به فعالیت دیگری بپردازد.
بازی برای کودک خوشایند، لذت بخش و سرگرم کننده است.
بازی کودک سازماندهی، ساعت کار و وقت معین ندارد.
در بازی از کشمکش و پرخاش خبری نیست
.نگاههای موجود به بازی:
به طور کلی دو تصور نسبت به بازی وجود دارد
بازی برای سرگرمی و مشغول شدن کودک
یکی اینکه چون کودک مزاحم زندگی بزرگترهاست، بازی و اسباب بازی لازم است تا کودک را سرگرم کند. در زندگی امروزی غالباً هدف از بازی این است، در زندگی به سبک مدرنیسم هر ابزاری که به والدین کمک کند تا به برنامه های خود برسند، مفید تلقی می شود. منظور از برنامه، چیزهای ارزش زاست و ارزش، تولید پول است. برنامه هایی مثل کلاس رفتن، مدرک گرفتن، یادگیری، کار، کسب پول و خرج کردن آن، ایجاد رفاه، استراحت، ورزش و... ، ابزار این کار باید فراهم شود. کودک به هر نحوی باید مشغول شود تا والدین به کار خود برسند، به مهد کودک فرستاده شود، ساعتها به تماشای برنامه های تلویزیون بپردازد و ... ، یک نگاه به بازی این است.
بازی بستری برای بالندگی کودک
یک نوع نگاه هم این است که بازی و وسایل بازی باید کودک را رشد دهد، آموزنده باشد و باعث ارتقای کودک شوند. اتفاقا در این نوع نگاه برخلاف نگاه اول، والدین باید برای کودک وقت بیشتری بگذارند، مثلاً در یادگیری نقاشی، توجه از دور به کودک کافی نیست باید از نزدیک نظارت و آموزش انجام شود. در رویکرد رشددهندگیِ بازی شاید بهتر باشد به دو نیمرویکرد هم اشاره شود :
بازی یک فرایند متفاوت از فرایند اصلی زندگی کودک است. کودک زندگی می کند، بازی هم یک فرایند پشتیبان است.
کلاً زندگی کودکانه، بازی است. در واقع باید ابزارها و امکاناتی را فراهم کرد تا زندگی کودکانه کودک تسهیل شود. مثل اسباب و لوازمی که برای تسهیل زندگی بزرگترها وجود دارد. مثل اتومبیل که برای تسهیل حمل و نقل بکار می رود یا پول برای تسهیل ارتباطات و دانشگاه و مدرسه برای تسهیل سیستم آموزش. در مورد کودک هم باید اینگونه باشد، باید ابتدا فرایندهای زندگی کودک شناخته شده، سپس ابزارهای لازم برای تسهیل این فرایندها طراحی و ساخته شود. این ابزارها نباید زندگی کودک را به یک سمت خاص سوق دهد و نیاز کاذب ایجاد کند.کودک نیاز ندارد یک اتومبیل اسباب بازی داشته باشد که فقط عقب و جلو برود، این جزء فرایند زندگی کودک نیست. رویکرد باید به گونه ای باشد که نگاه رشد دهنده اسباب بازی، فرایند زندگی کودکانه را تسهیل کند و کودک از زندگی لذت ببرد، راحت باشد، بیاموزد، رشد کند، نه اینکه یک ابزار کاذب تولید شود. کودک نیاز دارد ساختن و خراب کردن را تجربه کند، انرژی خودش را تخلیه کند، شاد باشد، تشویق شود، سیستم محرک و پاسخ را بیازماید، با مفهوم شانس آشنا شود، برای سوالات خود درباره دنیای پیرامون پاسخ درست و قابل قبول بگیرد، قوانین طبیعت مثل جاذبه، مغناطیس و الکتریسیته را با آزمایش و بصورت شناختی بفهمد. به عنوان یک مثال ساده فهمیدن این نکته که تخم مرغ خام نمیچرخد، و تشخیص تخم مرغ خام و پخته با فرایند چرخش برای کودک لذت بخش است. شاید رویکرد درست این است که زندگی کودکانه پربار، آرام، ساده، شاد، مفید و رشد دهنده شود.
برای بازی دو رویکرد وجود دارد:
یکی اینکه کودک برای آنکه مزاحم کار بقیه نشود، باید سرگرم شود.
یک رویکرد دوم هم وجود دارد که اصل حاکم بر آن این است که بازی، زندگی کودکانه است.
یک سری از مولفه های کودک باید رشد کند، بازی هم زندگی کودک است برای رسیدن به رشد و کمال. مشکلی که وجود دارد این است که فرد تا 30 سالگی، جدی زندگی نمیکند، در صورتیکه زندگی از لحظه تولد، جدی است. کودک باید از زمان تولد جدی زندگی کند و جدی گرفته شود، آنقدر که می تواند مسئولیت داشته باشد، آنقدر که می تواند در تصمیمات خود یا دیگران سهیم باشد. اسباب بازی نباید به معنی شوخی گرفتن زندگی کودک باشد وگرنه رویکرد سرگرمی تا آخر عمر ادامه پیدا می کند، کودک بزرگ می شود، اسباب بازیهایش هم بزرگ می شود، همه چیز برایش بازی قلمداد می شود، بازی در اینجا به معنی سرگرمی و سرگرمی همان لهو و لعبی است که در اسلام آمده است. بازی باید زندگی کودکانه باشد، اینکه پیامبر می فرماید وقتی سر و کارتان با کودکان می افتد باید مثل او رفتار کنید، یعنی مثل او کودکانه زندگی کنید، که این در زندگی امروزی بسیار سخت است. در گذشته همه کودکان با هم بازی می کردند و نیاز جدی به اسباب بازی وجود نداشت. کودک امروز در خانه اسیر است، بچگی نمیکند، فقط سرگرم است. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که بین بچگی کردن و سرگرم بودن تفاوت وجود دارد. کودک امروز با چیپس و پفک و لپلپ سرگرم می شود. در واقع سر کار است. کودکان گذشته،کودکی جدی تری داشتند، مثلاً یک بچه 5 ساله فرفره می فروخت یا لواشکهایی که مادرش تهیه می کرد را در کوچه در بساطی که خودش ساخته بود، می فروخت. نیاز مالی مطرح نبود، فرایند خرید برایش لذت بخش بود. عروسک های امروزی هم با عروسک های گذشته فرق کرده است. کودکان قدیم خودشان برای عروسک خود لباس می دوختند، با سنگ و گل برای عروسکها خانه میساختند. مادر امروزی یک عروسک با چندین نوع لباس می خرد و فقط لباس آن را عوض می کند، با این کار در واقع کودک خرید و استفاده را یاد میگیرد و نه تولید و ارزشآفرینی و در نهایت تجمل گرایی را به کودکان یاد می دهند.
خرمگس بازیهای ویدئویی امروزه از دو منبع سرچشمه میگیرند، که یکی از انها ماشینهای سکهای هستند. ماشینهایی که بصورت نیمه مکانیکی کار کرده و با انداختن سکه در آنها میتوانستید از انها استفاده کنید. JukeBox که در سال ۱۹۴۸ به یکی از این ماشینهای مهم و معمول تبدیل شد مثالی برای این سرچشمه است.
اما قبل از آن، PinBall را نباید از یاد ببریم. صنعت ماشین پینبال در سال ۱۹۳۲ با تولید ماشین Baffle Ball که توسط David Gottlieb به این عرصه وارد شده و به حدی گسترده شد.
پس از جنگ جهانی دوم، این ماشین وارد ژاپن شد. شرکتهایی مثل Michael Kogan آنرا در این کشور گسترش دادند. این شرکت یک شرکت یهودی بود که تجارت دستگاههای سرگرمی سکهای را جهان گسترش داد. شرکتهایی مثل Sega Enterprice نیز کار خود را با ساخت دستگاههای سکهای شروع کردند. بازیهای این دستگاهها جزء اولین بازیهای اکترونیکی بودند.
همچنین کشورهای آمریکا، آلمان و انگلیس نیز بین سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۴۵ اولین کامپیوترهای الکترونیکی را طراحی کردند که میشود بعضی از مصرفهای انها را در این جرگه به حساب آورد.
اولین بازی الکترونیکی شناخته شده دستگاه Cathode-Ray Tube نام دارد که در سال ۱۹۴۸ توسط Thomas T. Goldsmith Jr. و Estle Ray Mann تهیه گردیده است. این دستگاه از vacuum tubes استفاده میکرد و برای شناخت و هدفگیری هدفها به کار میرفت که در نوع خود پیشرفت بزرگی به حساب میرفت.
برنامههایی همچون Christopher Strachey و OXO نیز جزء اولین برنامههای سیمولاتور کامپیوتری بودند.
با این حال، اولین بازی واقعی کامپیوتری در سال ۱۹۵۸ و در تکنولوژی Oscilloscope تهیه شده است. ویلیام هگنباتوم ، این بازی را تهیه نمود و نام آن تنیس برای دو Tennis For Two بود.
این بازی در لابراتوار Brookhaven National Laboratory به نمایش گذاشته شد. این بازی به صورت ۲ نفره و بسیار ساده بود. نفر اول باید یک زاویه را انتخاب کرده و با کلید انرا به سمت دیگر بیندازد و نفر دوم نیز همینکار را نجام دهد.
تولد صنعت بخش اول
صنعت بازیهای کامپیوتری در دهههای ۶۰ و ۷۰ متولد شد، اما در این دهه گسترده نشد. در سال ۱۹۶۱، یک گروه جوان با نامهای Steve Russell, Wayne Witanen, and J. Martin Graetz که عضو کلوب Tech Model Railroad بودند و دانشجوی مدارس MIT، تصمیم گرفتند برنامهای بنویسند که یک داستان را روایت کند. ساخت یک بازی ایدهٔ راشل بود. این پروژه یکسال بعد در سال به پایان رسید و Spacewar! نام گرفت. بازی از یک گوه و سوزن تشکیل شده بود که دو پلیر تا نابود کردن یکدیگر با هم دیگر میجنگیدند.
بازی (سرگرمی)
تعریف بازی:
فعالیتی که با میل و اختیار و باهدف سرگرمی و تفریح در اوقات فراغت انجام می شود، بازی نام دارد. بنابر این تعریف، بازی دارای ویژگی های زیر است:
بازی، فعالیتی اختیاری است.
کودک می تواند آن را به دلخواه خود رها کند و به فعالیت دیگری بپردازد.
بازی برای کودک خوشایند، لذت بخش و سرگرم کننده است.
بازی کودک سازماندهی، ساعت کار و وقت معین ندارد.
در بازی از کشمکش و پرخاش خبری نیست
.نگاههای موجود به بازی:
به طور کلی دو تصور نسبت به بازی وجود دارد
بازی برای سرگرمی و مشغول شدن کودک
یکی اینکه چون کودک مزاحم زندگی بزرگترهاست، بازی و اسباب بازی لازم است تا کودک را سرگرم کند. در زندگی امروزی غالباً هدف از بازی این است، در زندگی به سبک مدرنیسم هر ابزاری که به والدین کمک کند تا به برنامه های خود برسند، مفید تلقی می شود. منظور از برنامه، چیزهای ارزش زاست و ارزش، تولید پول است. برنامه هایی مثل کلاس رفتن، مدرک گرفتن، یادگیری، کار، کسب پول و خرج کردن آن، ایجاد رفاه، استراحت، ورزش و... ، ابزار این کار باید فراهم شود. کودک به هر نحوی باید مشغول شود تا والدین به کار خود برسند، به مهد کودک فرستاده شود، ساعتها به تماشای برنامه های تلویزیون بپردازد و ... ، یک نگاه به بازی این است.
بازی بستری برای بالندگی کودک
یک نوع نگاه هم این است که بازی و وسایل بازی باید کودک را رشد دهد، آموزنده باشد و باعث ارتقای کودک شوند. اتفاقا در این نوع نگاه برخلاف نگاه اول، والدین باید برای کودک وقت بیشتری بگذارند، مثلاً در یادگیری نقاشی، توجه از دور به کودک کافی نیست باید از نزدیک نظارت و آموزش انجام شود. در رویکرد رشددهندگیِ بازی شاید بهتر باشد به دو نیمرویکرد هم اشاره شود :
بازی یک فرایند متفاوت از فرایند اصلی زندگی کودک است. کودک زندگی می کند، بازی هم یک فرایند پشتیبان است.
کلاً زندگی کودکانه، بازی است. در واقع باید ابزارها و امکاناتی را فراهم کرد تا زندگی کودکانه کودک تسهیل شود. مثل اسباب و لوازمی که برای تسهیل زندگی بزرگترها وجود دارد. مثل اتومبیل که برای تسهیل حمل و نقل بکار می رود یا پول برای تسهیل ارتباطات و دانشگاه و مدرسه برای تسهیل سیستم آموزش. در مورد کودک هم باید اینگونه باشد، باید ابتدا فرایندهای زندگی کودک شناخته شده، سپس ابزارهای لازم برای تسهیل این فرایندها طراحی و ساخته شود. این ابزارها نباید زندگی کودک را به یک سمت خاص سوق دهد و نیاز کاذب ایجاد کند.کودک نیاز ندارد یک اتومبیل اسباب بازی داشته باشد که فقط عقب و جلو برود، این جزء فرایند زندگی کودک نیست. رویکرد باید به گونه ای باشد که نگاه رشد دهنده اسباب بازی، فرایند زندگی کودکانه را تسهیل کند و کودک از زندگی لذت ببرد، راحت باشد، بیاموزد، رشد کند، نه اینکه یک ابزار کاذب تولید شود. کودک نیاز دارد ساختن و خراب کردن را تجربه کند، انرژی خودش را تخلیه کند، شاد باشد، تشویق شود، سیستم محرک و پاسخ را بیازماید، با مفهوم شانس آشنا شود، برای سوالات خود درباره دنیای پیرامون پاسخ درست و قابل قبول بگیرد، قوانین طبیعت مثل جاذبه، مغناطیس و الکتریسیته را با آزمایش و بصورت شناختی بفهمد. به عنوان یک مثال ساده فهمیدن این نکته که تخم مرغ خام نمیچرخد، و تشخیص تخم مرغ خام و پخته با فرایند چرخش برای کودک لذت بخش است. شاید رویکرد درست این است که زندگی کودکانه پربار، آرام، ساده، شاد، مفید و رشد دهنده شود.
برای بازی دو رویکرد وجود دارد:
یکی اینکه کودک برای آنکه مزاحم کار بقیه نشود، باید سرگرم شود.
یک رویکرد دوم هم وجود دارد که اصل حاکم بر آن این است که بازی، زندگی کودکانه است.
یک سری از مولفه های کودک باید رشد کند، بازی هم زندگی کودک است برای رسیدن به رشد و کمال. مشکلی که وجود دارد این است که فرد تا 30 سالگی، جدی زندگی نمیکند، در صورتیکه زندگی از لحظه تولد، جدی است. کودک باید از زمان تولد جدی زندگی کند و جدی گرفته شود، آنقدر که می تواند مسئولیت داشته باشد، آنقدر که می تواند در تصمیمات خود یا دیگران سهیم باشد. اسباب بازی نباید به معنی شوخی گرفتن زندگی کودک باشد وگرنه رویکرد سرگرمی تا آخر عمر ادامه پیدا می کند، کودک بزرگ می شود، اسباب بازیهایش هم بزرگ می شود، همه چیز برایش بازی قلمداد می شود، بازی در اینجا به معنی سرگرمی و سرگرمی همان لهو و لعبی است که در اسلام آمده است. بازی باید زندگی کودکانه باشد، اینکه پیامبر می فرماید وقتی سر و کارتان با کودکان می افتد باید مثل او رفتار کنید، یعنی مثل او کودکانه زندگی کنید، که این در زندگی امروزی بسیار سخت است. در گذشته همه کودکان با هم بازی می کردند و نیاز جدی به اسباب بازی وجود نداشت. کودک امروز در خانه اسیر است، بچگی نمیکند، فقط سرگرم است. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که بین بچگی کردن و سرگرم بودن تفاوت وجود دارد. کودک امروز با چیپس و پفک و لپلپ سرگرم می شود. در واقع سر کار است. کودکان گذشته،کودکی جدی تری داشتند، مثلاً یک بچه 5 ساله فرفره می فروخت یا لواشکهایی که مادرش تهیه می کرد را در کوچه در بساطی که خودش ساخته بود، می فروخت. نیاز مالی مطرح نبود، فرایند خرید برایش لذت بخش بود. عروسک های امروزی هم با عروسک های گذشته فرق کرده است. کودکان قدیم خودشان برای عروسک خود لباس می دوختند، با سنگ و گل برای عروسکها خانه میساختند. مادر امروزی یک عروسک با چندین نوع لباس می خرد و فقط لباس آن را عوض می کند، با این کار در واقع کودک خرید و استفاده را یاد میگیرد و نه تولید و ارزشآفرینی و در نهایت تجمل گرایی را به کودکان یاد می دهند.